seyedmohammadjavadhosseini



تحقیق: ت های کاهش خسارات اقتصادی کرونا
بحث اصلی که در حال حاضر در راهروهای جامعه جهانی و سازمان های آن در مورد مبارزه با ویروس کرونا در حال انجام است ، تنها یک بحث پزشکی یا علمی نیست ، بلکه یک بحث اقتصادی در مورد میزان هزینه ی است که اقتصاد بین المللی روزانه بابت آن می پردازدکه این برای مدت نامشخصی ادامه دارد ، لذا لطفاً ویروس را در سطح جامعه گسترش ندهیم؟!
برخی خواستار رفتار افراطی برای بازگشت به زندگی اقتصادی هستند که به طور طبیعی و سریع به آن باز گردند ، در حالی که برخی دیگر سعی می کنند ت های انزوا را کاهش دهند تا با بازگشت جزئی به فعالیت های اقتصادی بپردازند و همه اینها برای اینکه ضررهای احتمالی اقتصادی را به حداقل برساند.تلاش می کنند.
در همین راستا ، گروهی از محققان چینی متخصص در اقتصاد و ت های عمومی در مارس سال 2020 مقاله ای را در مجله "حاکمیت چین" با عنوان "قانون تعادل: کاهش ضررهای اقتصادی تحت کنترل ویروس جدید کرونا" منتشر کردند.
در این مقاله به بررسی تأثیرات اقتصادی اپیدمی در سطح خرد و کلان پرداخته می شود و سپس با توجه به تجربیات بین المللی به دست آمده در دوره های گسترش ویروسی: سارس، آنفولانزای خوکی و ابولا ، روشهای مختلف ارزیابی ت های کنترل و کنترل اپیدمی را بررسی می کند. سرانجام ، محققان مجموعه ای از توصیه ها را ارائه می دهند که سعی براین است تا از طریق آن تعادل مطلوب بین کنترل همه گیری ها و روش کاهش ضررهای اقتصادی را برشمرده و خسارات آن را به حداقل برساند
خسارات اقتصادی در سطح خرد
تأثیر اقتصادی اپیدمی را می توان بطور گسترده به اثرات مستقیم و غیر مستقیم تقسیم کرد. تأثیر مستقیم شامل منابع سرمایه گذاری شده در معالجه بیماری های همه گیر مانند هزینه های پزشکی برای افراد آسیب دیده و ایجاد واکسن ها و داروهای ضد ویروسی است. در حالی که اثر غیرمستقیم غیبت کاری و بهره وری کم است. آمارها نشان می دهد که 60٪ ضررهای اقتصادی ناشی از همه گیر آنفولانزای اسپانیا که (3 تریلیون دلار تخمین زده می شود) به دلیل عدم اقدامات پیشگیری و فقدان کنترل خسارت غیرمستقیم بوده است.
اثرات اقتصادی اپیدمی ها در سطح خرد را می توان به دو بخش تقسیم کرد:
اول - در سطح فردی: در کوتاه مدت افراد برای انجام معاینات پزشکی و برای به دست آوردن مراقبت های لازم از هزینه های سنگین مالی رنج می برند. از طرف دیگر درآمد به دلیل غیبت شغلی کاهش می یابد. در طولانی مدت ، این ویروس ممکن است به وخامت اوضاع سلامتی و کاهش سطح تحصیلی جمعیت سن مدرسه منجر شود و بر سرمایه فردی انسانی تأثیر بگذارد و از این طریق بر عملکرد بازار کار و سطح بالای فقر خودرا نشان بدهد.
تأثیرات غیرمستقیم عمدتاً ناشی از تغییر احتمالی رفتار مصرفی افراد ، از جمله كاهش کالاهای لوكس و جستجو برای بیمه وتامین یشتر منابع بهداشتی است كه در نهایت در صنایع مختلف و دركل اقتصاد منعكس خواهد شد.
دوم - در سطح شرکتی: همه گیری از دو طریق بر شرکت ها تأثیر می گذارد. از نظر تولید ، عفونت با ویروس یا عدم حضور پیشگیرانه کارکنان باعث کاهش نیروی کار و در نتیجه بدتر شدن بهره وری نیروی کار می شود و بر سودآوری شرکت ها به ویژه شرکت های با نیروی کار متعدد تأثیر می گذارد.
از جهت سرمایه گذاری ، گسترش این بیماری همه گیر منجر به رکود عمومی در بازارها می شود که بیشتر فعالیت های سرمایه گذاری بالقوه را مانع می شود. این همان اتفاقی است که در هنگام گسترش ابولا در سال 2014 با کشورهای آفریقای غربی رخ داد ، زیرا اکثر شرکت های خارجی سرمایه گذاری های خود را از این منطقه بازپس گرفتند

خسارات اقتصادی در سطح بخشهای تولیدی
شیوع همه گیرها عمدتاً بخش کشاورزی را تحت تأثیر قرار می دهد ، از یک سو کمبود نیروی انسانی و سایر عوامل تولید وجود دارد که منجر به تاخیر در فعالیت کشاورزی و در نهایت کاهش بهره وری می شود. به عنوان مثال ، ورودی های کم کار در مراحل اولیه شیوع ابولا در سال 2014 منجر به کاهش 20 درصدی تولید برنج و کاهش 50 درصدی تولید قهوه در غنا در مقایسه با سال 2013 شد.
از طرف دیگر ، از آنجا که بیماریهای عفونی ناگهانی معمولاً از طریق حیوانات به انسان منتقل می شوند ، ممکن است تقاضا برای حیوانات ودام های مرتبط با فعالیت های کشاورزی ودامپروری کاهش یابد. هنگامی که ویروس آنفولانزای خوکی در سال 2009 شیوع یافت ، ارتباط منفی بین گوشت خوک و ویروس و بررسی 1.200 مصرف کننده چینی که توسط انجمن صادرات گوشت آمریکا (USMEF) در اوت 2009 انجام شد ، نشان داد که 64٪ از مصرف کنندگان در مراحل اولیه شیوع مصرف گوشت خوک را متوقف کرده اند. 20٪ از مصرف کنندگان معتقدبودند که با خوردن گوشت خوک می توانند به این ویروس آلوده شوند. تنها در چهار ماه (از آوریل تا سپتامبر 2009) ، بازار خوک حدود 200 میلیون دلار درآمد خود را از دست داد و به صنعت گوشت خوک آمریکا در سه ماهه دوم سال 2009 حدود 270 میلیون دلار خسارت وارد کرد.
در سطح بخش های تولیدی ، تأثیر اپیدمی با توجه به ماهیت هر صنعت متفاوت است و کارشناسان سعی کرده اند با مشاهده شاخص های بورس سهام برای چندین شرکت ، این اثر را اندازه گیری کنند.در دوره بیماری SARS ، سهام شرکتهای بیوتکنولوژی به دلیل افزایش تقاضا برای ماسک ها (مانند N95) و محصولات مرتبط افزایش یافت. فناوری نانو و فوتوکاتالیستهادر عین حال ، قیمت سهام در صنعت هتل سازی به میزان قابل توجهی کاهش یافته است که نشان دهنده ناهمگونی در تأثیرگذاری بر بخشهای مختلف است.
بخشی که بیشتر درگیر شیوع بیماری های همه گیر است صنعت خدمات است که تحت تأثیر کلیه ت های پیشگیری ، کنترل و انزوائی است که کشورها ی مختلفی به ویژه دراین بخش تاثیر پذیرند.
بخشی که بیشتر درگیر شیوع بیماری های همه گیر است صنعت خدمات است که تحت تأثیر کلیه ت های پیشگیری ، کنترل و انزوائی قرارگرفته است که کشورها به ویژه برای گردشگری ، رستوران ها و صنعت خرده فروشی برنامه هایی را اتخاذ می کنند. تفریح و سرگرمی ، حمل و نقل و گردشگری در پکن در هنگام بروز همه گیری SARS به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و ضررهای اقتصادی صنعت گردشگری در پکن از حدود 1.4 میلیارد دلار فراتر رفت و 300 برابر ی هزینه پزشکی پرونده های SARS در خود این شهر نسبت به سایر شهرهای چین برآوردگردید. براساس گزارش همکاری اقتصادی آسیا و اقیانوسیه (APEC) در سال 2004 ، تعداد گردشگران به هنگ کنگ در ماه مارس 10٪ ، در ماه آوریل 65٪ و در ماه مه 68٪ در ماه مه به ترتیب در سال 2003 ، نسبت به مدت مشابه سال 2002 کاهش یافته است. مسافران در خطوط هوایی هنگ کنگ در ماه آوریل نزدیک به 70٪ کاهش یافته بودند ، و همچنین در ماه مه در دوره SARS حدود 80٪ کاهش یافت. هتل ها ، مراکز خرده فروشی و رستوران ها نیز به شدت تحت تأثیر قرار گرفتند که میزان اشغال اتاق هتل ها در ماه آوریل به 22٪ و در ماه مه ٪ در مقایسه با بیش از 80٪ در شرایط عادی کاهش یافته است. در همین مدت ، تایوان 35٪ از تولید ناخالص داخلی خود را از دست داد.

ضررهای کلان اقتصادی
بیماری ها و بیماری های همه گیر در اروپای قرون وسطایی منجر به کاهش شدید جمعیت در یک دوره کوتاه مدت شد ، با تغییر ساختار جمعیت اروپا در درازمدت ، که به عنوان یک عامل مهم خارجی برای ترویج سرمایه داری و شهرنشینی در آنجا محاسبه شده است. محققان تأثیرات طولانی مدت یک بیماری همه گیر وبا در لندن را در دهه 50 مورد مطالعه قرار دادند ، که در کوتاه مدت منجر به بیش از 600 مرگ و میر با نرخ مرگ و میر 12.8٪ در منطقه بررسی شد ، در حالی که تأثیر طولانی مدت در توزیع شهری فقر و نوسان قیمت مسکن ظاهر شد. مطالعات همچنین نشان داد که جمعیت متولد اروپا در دوره بیماری همه گیر آنفولانزای اسپانیا در سال 19 ، سطح درآمد ، تحصیلات و مراقبت های بهداشتی پایین تری نسبت به قبل از آن داشتند که تأثیرات منفی آن بسیار زیاد بوده است.
اما امروزه برخی بر این باورند که با توجه به پیشرفت های تکنولوژیکی و توانایی های انسانی برای جلوگیری و کنترل ، همه گیری ها بعید است که مانند گذشته تغییر عمده جمعیتی ایجاد کند.
با این حال ، میزان تأثیر کوتاه مدت اپیدمی ها با ساختار کلی صنعتی و ظرفیت های محلی برای پیشگیری و کنترل همه گیری مرتبط است. از منظر ساختار صنعتی ، همه گیری ممکن است تأثیر بیشتری داشته باشد - در کوتاه مدت - برای کشورها و مناطقی که تحت سلطه صنایع خدماتی است.
از منظر توانایی جلوگیری و کنترل؛ ما می دانیم که پس از شیوع ویروس ابولا ، کشورهای آفریقای غربی به دلیل زیرساخت های ضعیف پزشکی و ظرفیت های محدود؛ دولت ها قادر به بازگرداندن اقتصاد خود در یک دوره کوتاه مدت نبودند. براساس گزارش بانک جهانی ، شیوع ابولا در سال 2014 ، رشد تولید ناخالص داخلی گینه را با 2.1٪ (از 4.5٪ به 2.4٪) ، لیبی 3.4٪ (از 5.9٪ به 2.5٪) و سیرالئون 3.3٪ (از 11.3٪ به 8٪) و کل زیان تولید ناخالص داخلی در سه کشور آفریقای غربی تقریباً 359 میلیون دلار (قیمت 2014) شامل بود.
باید تأکید کرد که همه گیری ها در سطح منطقه تأثیر خارجی منفی نیز دارند ، زیرا گسترش این بیماری همه گیر در یک کشور به طور کلی بر منطقه نفوذ جغرافیایی آن تأثیر می گذارد. در حین شیوع ابولا ، اقتصادهای صحرای آفریقا به طور کلی از ضعف مصرف کننده و اعتماد به نفس سرمایه گذاران و همچنین مختل شدن گردشگری و تجارت مرزی رنج می برد. شیوع SARS در سال 2003 رشد تولید ناخالص داخلی در شرق و جنوب شرقی آسیا را 0.2٪ به 1.8٪ کاهش داد.
ارزیابی اقتصادی اقدامات پیشگیری و کنترل همه گیری
دغدغه اصلی اقتصاددانان تدوین استراتژی های مؤثر برای مقابله با بیماری همه گیر است که می خواهد تعادلی بین محدود کردن انتقال ویروس و هزینه اقتصادی انجام آن را برقرار می کند. این امر - در وهله اول - ارزیابی ت های بین المللی فعلی برای کنترل همه گیری ها با سه روش ارزیابی به شرح زیر امکان پذیر است:
اولین راه ؛برای ارزیابی ت های کنترل بیماری همه گیر ، اندازه گیری میزان موفقیت ت ها در کنترل همه گیر و کنترل تعداد افراد آسیب دیده و فوت شده ، بدون در نظر گرفتن هزینه اقتصادی است.
این ت ها مبتنی بر کاهش سطح تماس انسان با جداسازی و شناسایی و معالجه به موقع بیماران و در عین حال تعطیلی مدارس و کنترل ترافیک هوایی ، به طور هم زمان در کلیه کشورهای اپیدمی فعال است. این ت ها در گذشته به کنترل ویروس SARS کمک کرده اند.
روش دوم؛ به سنجش هزینه اقتصادی اقدامات برای پیشگیری و كنترل همه گیرها متمرکز است ، جایی که گروهی از محققان از "مدل شبیه سازی مونت کارلو برای تحلیل تأثیر هزینه بر هزینه" برای ارزیابی تهای کنترل ویروس ابولا استفاده کردند. نتایج نشان داد که هزینه موارد بهبودی بین 480 تا 912 دلار برای هر نفر متغیر است ، در حالی که هزینه موارد فوت شده (به دلیل ویروس) از 5929 دلار به 929 دلار در هر فرد بسته به سن و کشور بستگی دارد. هزینه هر مرگ با محاسبه خسارت ناشی از از دست دادن بهره وری و عدم موفقیت اندازه گیری می شود. این مدل همچنین تخمین می زند که لیبریا به تنهایی بین 143-155 میلیون دلار برای شیوع بیماری ها ، بیش از سه برابر کل بودجه سالانه بهداشت کشور (که در سال 2011 و 2012 بالغ بر 49 میلیون دلار بود) هزینه کرده است.
روش سوم؛ به ماهیت پاسخ فرد به ت های کنترل بیماری همه گیر متمرکز است ، جایی که مشخص شد رفتار افراد و تعامل آنها با آن ت ها بر هزینه اقتصادی نهایی تأثیر می گذارد. برخی از رفتارها ممکن است به بیمارستانها و مراکز خدمات درمانی فشار بیاورد و گاهی اوقات شیوع خشن علاوه بر افراد - در بسیاری موارد - احتکار مصرف کننده و کالاهای مرتبط با بیماری همه گیر (مانند ماسک و ضد عفونی کننده) ایجاد می شود که منجر به سوء تفکیک و هدر رفتن منابع عمومی می شود و ممکن است باعث شود. این کشور در بحران های شدید اقتصادی قرار دارند

نتیجه گیری اظهارات و توصیه ها
محققان بر این باورند که لازم است در هنگام تهیه یک نقشه راه یا توصیه های لازم ، سه مورد قبلی را در نظر بگیرید تا در حالی که به حداقل هزینه اقتصادی رسیده اید ، کنترل همه گیر بیماری را کامل کنید. این توصیه ها به شرح زیر است:
1- ضرورت تمرکز بر جمع آوری اطلاعات اپیدمیولوژیکی به موقع ، زیرا اثربخشی پیشگیری و کنترل همه گیر بیماری بستگی به درک ماهیت ویروس ، قابلیت های آن و روش های انتقال آن دارد. سیستم ملی اطلاعات عمومی بهداشت ، همه گیری های در حال ظهور را رصد کند ، زیرا که جمع آوری اطلاعات و هشدار به موقع ، نقش مهمی رادراین مهم ایفا می کند. از زمان شیوع SARS در سال 2003 ، دولت چین سرمایه گذاری بلند مدت خود را در سیستم های کنترل اپیدمی ، ساختن یک سیستم گزارش مستقیم در سطح ملی و بهبود فناوری سخت افزاری افزایش داده است.
2- یک رویکرد علمی جامع برای مقابله با اطلاعات اپیدمیولوژیک ، که به کشف منبع ویروس کمک کرده و در تولید داروها و واکسن ها در برابر آن کمک می کند در نظر بگیریم. از زمان شیوع SARS در سال 2003 ، تحقیقات زیست پزشکی در چین پیشرفت بزرگی داشته است. در مقایسه با تجزیه و تحلیل "خصوصیات ویروسی" که ماه ها در طول SARS انجام شد ، دوره بین اولین مورد تایید شده و جداسازی ویروس جدید کرونا به کمتر از یک ماه رسید.
در اینجا شایان ذکر است که نیازی به هماهنگی ت ها بین دولت و ادارات محلی وجود دارد ، به گونه ای که ت های آنها در همان راستا و با همان ترتیب اولویت ها پیش برود.
3- انتشار به موقع اطلاعات دقیق در مورد همه گیری ها از مؤلفه های مهم پیشگیری و کنترل مؤثر است. از یک سو ، فقدان اطلاعات واقعی ممکن است منجر به نادیده گرفتن همه گیر اپیدمی شود ، در نتیجه باعث شیوع بیماری و افزایش هزینه های بعدی باشد. از طرف دیگر ، با توسعه رسانه ها ، و وقتی دولت نتواند اطلاعات مؤثر و واقعی ارائه دهد ، می توان مقدار زیادی از اطلاعات نادرست تولید کرد که مردم را وحشت زده می کند که باعث خسارت های اقتصادی جدی تر از خسارت های ناشی از خود ویروس می شود./Binlei Gong, Shurui Zhang, Lingran Yuan amp; Kevin Z. Chen, A balance act: minimizing economic loss while controlling novel coronavirus pneumonia, Journal of Chinese Governance, Published online: 23 Mar 2020


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

در زمان سلطان محمود غزنوی، زنی در همسایگی او زندگی می کرد که از جمال و زیبایی بهره بسیار داشت. این زن با دیدن ایاز، غلام خاص و محبوب سلطان محمود که داستانها درباره شیفتگی سلطان نسبت به او یاد کرده اند عاشق ایاز شد.

روزها در کنارپنجره ایمی نشست تا هرگاه ایاز از آنجا می گذرد چهره او را بنگرد. از رنج فراق او ناله ها داشت و زاری ها می کرد و از چشم خون گریه می کرد.

ای ایاز ماهرو، در من نگر درد بین، زاری شنو، شیون نگر

چند گردانیم در خون بیش ازین؟من ندارم طاقت اکنون بیش ازین

بر دل من ناوک مژگان مزنو آتش هجر خودم در جان مزن

یک روز که بر کنارپنجره نشسته بود سلطان محمود با اطرافیانش از جلو خانه زن گذر می کرد. زن دلداده آنچنان آهی از دل برکشید که طنین ناله و آه او به گوش سلطان رسید. ایستاد و به آن زن گفت: چه آرزویی داری که این چنین سوز آه داری؟

زن گفت: دوران عمر من سپری می شود، حاجتی دارم که می خواهم برآورده کنی که بر تو حق همسایگی نیز دارم.

سلطان محمود گفت: هر حاجتی داری بگوی تا برآورم.

زن گفت: بیمارم و آرزو دارم که سلطان شربت دارویی مفرح برای من بفرستد و این شربت را به دست ایاز دهد تا بیاورد.

سلطان گفت: شربت و داروی مفرح را که برایت خواهم فرستاد اما بگو تو را با ایاز چه مناسبت است؟ و چرا دارو را باید بوسیله ایاز بفرستم؟

زن گفت: من نیز همچون تو شیفته و عاشق ایازم.

سلطان گفت: من ایاز را با دادن زر خریده ام.

زن گفت: من هم او را به قیمت جان خریداری کرده ام.

گفت: اگر او را خریدی تو به جانپس تو بی جان زنده چونی در جهان؟

گفت: جزء از عشق پاینده نیمزنده عشقم، یه جان زنده نیم

سلطان محمود به زن گفت: چگونه ممکن است کسی بی جان ولی با عشق زنده بماند؟

زن گفت: افسوس! من می پنداشتم تو عاشقی، کسی که خود عاشق باشد می داند که چگونه می توان با عشق زنده بود.

این بگفت و سر به روزن در کشیدجان بداد و روی در چادر کشید

پادشاه از مرگ او سرگشته شدپیش زین، از چشم او آغشته شد

سلطان محمود ایستاد و دستور داد تا آن زن را به خاک بسپارند و ایاز را مامور کرد که آن دلداده را دفن کند.

هر که او خواهان درد کار نیستاز درخت عشق برخوردار نیست

گر تو هستی مرد عشق و مرد راهدرد خواه و درد خواه و دردخواه


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی هارون الرشید خلیفه مشهور عباسی با همراهان در راهی می رفت. تابستان بود و هوا گرم و در آن راه آبی نبود. تشنگی بر آنان غلبه کرده بود و در تب و تاب افتاده بودند.

عبادت پیشه ای به هارون گفت: اگر آب پیدا نکنی و تشنگی بر تو چیره شود و کسی به تو بگوید نیمی از مملکت خود را بده تا جام آبی به تو دهم، خواهی پذیرفت؟

هارون الرشید گفت: آری، حاضرم نیمی از ملک خود را برای نوشیدن آبی گوارا بدهم.

آن مرد گفت: اگر پس از خوردن آب نتوانی آن را دفع کنی و طبیبی از تو بخواهد نیم دیگر مملکت را بدهی تا ان آب از تو دفع شود می پذیری؟

گفت: چون در من بود صد پیچ پیچملک با آن درد نبود هیچ هیچ

من بگویم ترک ملک و مرد خویشتا خلاصی باشدم از درد خویش

آن مرد گفت: حکومتی که ارزش آن به یک ظرف آب خوردن است چه ارزشی دارد؟

ملک عقبی خواه تا خرم بودذره یی زان ملک، صد عالم بود

عدل کن تا در میان این نشستذره یی زان مملکت آری به دست


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی که برف بسیار باریده بود، ذوالنون مصری عارف مشهور به صحرا رفت، چشمش به کافری که می شناخت افتاد که آن مرد دامن خود را پر از ارزن کرده بود، برفها را کنار می زد و ارزنها را بر زمین می ریخت.

ذوالنون از او پرسید که این دانه ها و ارزنها را برای چه به زمین می پاشی؟

آن مرد جواب داد که به سبب باریدن برف، پرندگان بیچاره دانه نمی یابند. این دانه ها می پاشم که پرندگان بخورند و از بی قوتی تلف نشوند.

مرغکان را چینه پاشم این قدرتا خدا رحمت کند بر من مگر

ذوالنون مصری گفت: در حالی که تو از دین خدا و معرفت او بی بهره ای، خداوند این کار خیر را از تو نخواهد پذیرفت.

کافر نا مسلمان گفت: اگر خدا نپذیرد، دست کم این کار مرا میبیند.

این ماجرا گذشت، سال دیگر ذوالنون به سفر حج رفته بود. در خانه کعبه چشمش به آن کافر افتاد که عشاق آسا گرد خانه خدا به طواف مشغول بود.

آن مرد به ذوالنون گفت: تو می گفتی خدا، کار نیک مرا نمی پذیرد اما می بینی که دید و پسندید و پذیرفت.

هم مرا در آشنایی راه دادهم مرا جان و دلی آگاه داد

هم مرا در خانه خود پیش خواندهم مرا حیران راه خویش خواند

می بینی که در بیت الله، همخانه خدا شده ام و از بیگانگی با او رها شدم.

ذوالنون حالش دگرگون شد و به خداوند عرضه کرد: خداوندا، ایمان را ارزان می فروشی.

دوستی خود به دشمن می دهیاین چنین ارزان به ارزن می دهی

با یک مشت ارزن، بیگانگی او را مبدل به دوستی و صحبت خود کردی.

هاتفی در سر او داد آواز دادکانکه او را خواند حق یا باز داد

گر بخواندش نه به علت خواندشور براندش نه به علت راندش

کار خلق است آنکه ملت ملت استهر چه زان درگه رود بی علت است


چنان که خداوند در قرآن در جواب موسی برای دیدن ذات الهی، جلوه خود را بر کوه عیان کرد و آن اتفاق افتاد.

وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰلِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّأَرِنِيأَنظُرْ إِلَيْكَۚقَالَلَن تَرَانِيوَلَـٰكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِيۚفَلَمَّا تَجَلَّىٰرَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَىٰصَعِقًاۚفَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ

و چون موسی وقت معین به وعده گاه ما امد،پروردگارش با وی سخن گفت. (موسی) عرض کرد: پروردگارا!خود را بر من آشکار بنما که تو را مشاهده کنم. (خدا در پاسخ او) فرمود:مرا تا ابد نخواهی دید.لیکن به کوه بنگر. اگر کوه بر جای خود ماند تو نیز مرا خواهی دید. پس آنگاه که پروردگارش بر کوه تجلی کرد کوه را متلاشی ساخت و موسی بی هوش افتاد. سپس که به هوش آمد عرض کرد: ( خدایا!) تو منزه (وبرتری) به درگاه تو توبه کردم و من از نخستین مومنانم. سوره اعراف آیه 143)

همانطور که خداوند برای آزمایش و سختی به هر کسی به مقدار توان او میزان امتحان را تعیین می کند از آن طرف برای نزدیکی به خویش هم به هر کسی تاب و توانی داده است که البته این تاب و توان بستگی به شرایط و توانایی خود فرد نیز دارد، و برای همین است که در هر مرحله خیلی از چیزها را به عارف نشان می دهد که در گذشته با آنها برخورد نداشته است، که اگر برای افرادی ندیده و یا عامی تعریف کند یا حکم به ارتدادش می دهند یا دیوانه اش می پندارند، البته مردمان عادی نیز حق دارند چون چیزی بر آنها عیان می شود که باور و فهمش در توان و ظرفیت آنها نیست و همین درک نکردن باعث می شود با عقل ناتوان و درون ناخالص خود به قضاوت بنشینند و به راحتی در مقام قضاوت بر آیند و حکم دهند.

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلندجرمش این بود که اسرار هویدا می کرد (حافظ)

اما برای عارف هم این نکته پنهان نمی ماند که اسرار را در هر جایی نباید هویدا کند، وعارف می داندخداوند از جلال الهی خویش به هر کسی به اندازه طاقتش نشان می دهد تا اینگونه هماو را در خانه امن خود نگه دارد و هم از آسیبهایی که امکان دارد برایش پیش بیاید حفظ کند. که پرورگار اندازه هر چیز را نیکو می داند (خدا مى داند آنچه را كه هر ماده اى [در رحم ] بار مى گيرد، و [نيز] آنچه را كه رحمها مى كاهند و آنچه را مى افزايند. و هر چيزى نزد او اندازه اى دارد.سوره رعد آیه 8) )

اما عاشق پس از گذراندن سختیها و بی تابیها هنوز شوق دیدار دارد و دائم در تمنای دیدار محبوب خویش است و بی تابی نشان می دهد، آنچنان که گاهی با اینکه می داند جواب چه می باشد ولی باز هم برای دیدار روی زیبای حق اصرار می ورزد که جدایی از یار برایش غیر قابل تحمل است:

ارنی گفت دلم بهر تماشای رُخشلن ترانی به جواب، از دو لبش گویا شد(شاطر عباس صبوحی)

در هوش ز تو سماع <<ارنی>> در گوش ندای <<لن ترانی>> (سنایی)

من چو موسی مانده ام اندر غم دیدار توهیچ دانی تا علاج لن ترانی چون کنم (سنایی)

چو بنده مست شد دیدار خود راخطاب آید که موسی لن ترانی ( عطار)

اما برای دیدن باید از خود گذشت، باید کوه وجود خویش را از میان برداری تا بتوانی نقاب از چهره جانان بگشایی، برای گوشه ابرویی چنان باید به چین زلفش کمند اندازی که شاید دستی به مدد از طره زلفش به کمک برآید،

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کودل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست(حافظ)

عاشق هر چه در کوی پیچ در پیچ معشوق حیرانتر، اشتیاق دیدار او نیز افزونتر، هر لحظه جلوه ای بر او نمایان می شود و بار دیگر از منظر چشم عاشق غایب می شود و این کشش و رانش است که عاشق را بی تابتر می کند، آنقدر این کشش ادامه دارد که دیگر از عاشق هیچ نماند، به قول مجنون اول اسم من قیس بود که بعدها که عاشق شدم نامم را گذاشتند مجنون و حالا که از عاشقی گذشتم تمام وجودم شده است لیلی و دیگر هیچ.

پس اگر خواهی حتی به سر مویی در منزل یار ساکن شوی کوه وجود خویش را از میان بردار تا همه او شوی، آنجاست که می توانی آباد شوی.

تو را تا کوه هستی پیش باقی استصدای لفظ <<ارنی>> <<لن ترانی>> است(شیخ محمودشبستری)

نقل است که یکی پیش امام صادق(ع) آمد و گفت: خدای را به من بنمای.

گفت: آخر نشنیده ای که موسی را گفتند لن ترانی. گفت: آری! اما این ملّّّت محمّد است که یکی فریاد می کند: رای قلبی ربی( پروردگارم را به قلبم دیدم)، دیگری نعره می زند که لم اعبد رباً لم ارة (عبادت نمی کنم خدایی که نمی بینم).

صادق گفت: او را ببندید و در دجله اندازید. او را ببستند و در دجله انداختند. آب او را فروبرد. باز برانداخت. گفت: یا ابن رسول الله!الغیاث، الغیاث.

صادق گفت: ای آب! فرو برش.

فرو برد، باز آورد. گفت! یابن رسول الله! الغیاث، الغیاث.

گفت: فرو بر.

همچنین چند کرت آب را می گفت که فرو بر، فرو می برد. چون برمی آورد می گفت: یاابن رسول الله! الغیاث، الغیاث. چون از همه نومید شد و وجودش همه غرق شد و امید از خلایق منقطع کرد این نوبت که آب او را برآورد گفت: الهی الغیاث، الغیاث.

صادق گفت: او را برآرید.

برآوردند و ساعتی بگذشت تا باز قرار آمد. پس گفت: حق را بدیدی.

گفت: تا دست در غیری می زدم در حجاب می بودم. چون به کلی پناه بدو بردم و مضطر شدم روزنه ای در درون دلم گشاده شد؛ آنجا فرونگریستم. آنچه می جستم بدیدم و تا اضطرار نبود آن نبود که امن یجیب المضطر اذا دعاه.

صادق گفت: تا صادق می گفتی کاذب بودی. اکنون آن روزنه را نگاه دارد که جهان خدای بدانجا فروست.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

کافری گرسنه پیش حضرت ابراهیم(ع) آمد و گفت: نانی به من ده که گرسنه ام. ابراهیم (ع) گفت: اگر ایمان بیاوری و به راه حق گام نهی هر چه می خواهی از من بخواه.

کافر که این سخن شنید بازگشت و با قیافه ای ناراحت از پیش ابراهیم برفت.

همان دم جبرییل از جانب خداوند بر ابراهیم نازل شد و به ابراهیم از طرف خداوند فرمود: این کافر تا به این سن رسیده است خداوند به او نان داده است، یک بار نزد تو آمد و نان خواست و تو به او نانی ندادی تا گرسنه برفت. تو که خلیل و دوستدار خدا هستی باید مثل دوست خود رفتار کنی و رفتار خدایی داشته باشی، چگونه توانستی او را برانی؟

چون تویی دایم خلیل کردگاربا خلیل خویش شو در جود یار

چون تو فارغ از بخیلی آمدیجود کن چون در خلیلی آمدی

************************************

این همه لطف و مهربانی خداوند هست که بندگان را اینگونه شیفته او کرده است، در همه حال بندگانش را دوست دارد و اگر هم به آنها عتابی می کند باز هم از روی مهربانی و حکمت اوست که دوست ندارد بنده اش از راه راست به بیراهه رود، مانند مادری که فرزند را نه از روی غضب بلکه از روی عاقبت اندیشی گاهی سرزنش می کند، و البته ما هم در خیلی مواقع با سوء استفاده از این مهربانی گستاختر به راه خویش ادامهمی دهیم و فراموش می کنیم که اگر گره ای در کار نا صواب ما می افتد حتما دلیلی دارد، گاهی هم فکر می کنیم خداوند باید در مورد این اشتباهی که خواسته یا ناخواسته ما انجام می دهیم جبرییلی بفرستد تا بصورت مستقیم در این خصوص آیه ای بر ما نازل شود و به ما بگوید راه را به اشتباه داریم می رویم، اما عجبا از مردمی که فراموش کرده اند کهخداوند قبلا تمام آیات و نشانه ها را از طرف خودش برای ما آورده است و حجت را بر ما تمام کرده است، و چون خودمان در این نشانه ها گم هستیم فکر می کنیم نشانه ای در کار نیست و به راحتی هر چیزی را تفسیر می کنیم. گاهی خداوند آنقدر مهربان می شود که حتی ترس از گناه را هم فراموش می کنیم، ولی او همچنان مواظب ما هست و وقتی ما پشیمان به درگاهش قدم می گذاریم نه تنها ما را می بخشد بلکه درهای نعمت و برکتش را هم به روی ما باز می کند. آخر به کدام سرای در برابر پوزش از کار بد و زشت پاداش داده می شود؟ خدایا مهربانیت را شکر .

یا رب این انعام و بخشایش نگرعین آرایش بر آلایش نگر

با چنین فضلی تو را در پیشگاهکی توان ترسید از بیم گناه؟

زانکه آن دریا چو در جوش آیدتنیک و بد جمله فراموش آیدت


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی حضرت موسی (ع) به کوه طور می رفت تا با خدای خویش مناجات و گفتگو کند. در راه زاهدی دید که در حال مناجات بود. با دیدن موسی رو به موسی کرد و گفت: وقتی به کوه طور رسیدی به خداوند بگو آنچه گفته ای کرده شد مرا مورد رحمت خویش قرار ده.

موسی از آنجا گذشت به عاشقی مخمور رسید که او هم با دیدن موسی به او گفت: به خداوند بگو این عاشق شیفته دوستدار توست، آیا تو هم او را دوست داری؟

حضرت موسی از این شخص نیز گذشت، به دیوانه ای رسید که با سر و پای و ژولیده، گستاخ وار نزدیک آمد و گفت: با کردگار بگو که تا کی مرا دیوانه و سودایی می داری؟ بیش از این تاب و طاقت خواری ندارم. به خداوند بگو من تو را ترک کرده ام، تو هم می توانی مرا ترک کنی و دست از من بداری؟

حضرت موسی این سخن گستاخانه دیوانه را جوابی نگفت و به راه خود ادامه داد تا به کوه طور رسید. قصه آن عابد و عاشق را برای خدا تعریف کرد و درخواست آنها را به خدا رساند.

خداوند فرمود: آن عابد مشمول رحمت ماست و نصیب آن عاشق محبت ما. هر آنچه که از ما خواسته اند برآورده می کنیم تا باشد که از نیکوکاران باقی بمانند.

موسی در مقابل حق سجده کرد و خواست بازگردد. خداوند او را خطاب قرار داد و فرمود: پیام دیگری به تو دادند که به ما نگفتی. چرا قصه آن مرد دیوانه رو از من پنهان کردی؟

موسی گفت: خداوندا آن پیغام را نهفته بدارم بهتر است. تو که خود می دانی آن دیوانه چه گفته است. من نمی توانم در برابر بزرگی تو اینگونه بی ادبانه پیغام او را برسانم.

اما خداوند بدون توجه به حرف موسی فرمود: به او بگو اگر تو ما را ترک کنی من تو را ترک نخواهم کرد، چه سر به راه باشی و چه سر پیچی کنی.

قصه دیوانگان آزادگی استجمله گستاخی و کار افتادگی ست

آنچه فارغ می بگوید بیدلیکی تواند گفت هرگز عاقلی

*****************************************

این روزها بسیار شده است که از اطرافیان خود شنیده باشیم که من فعلا با خدا قهر هستم و یا اینکه دیگر به او اعقتاد ندارم و وقتی دلیل این حرف را از آنها می پرسیم تقریبا جواب همه آنها یک چیز است و آن هم این است که او دیگر ما را فراموش کرده است و ما هر چه صدایش می کنیم از او جوابی نمی شنویم.

اما آیا خداوند بنده ای را که خودش خلق کرده است فراموش می کند؟ آیا پروردگاری که مهر و محبت او تمام جهان را خلق کرده است بنده اش را فراموش می کند؟

هنگامی که برای مدتی فرشته وحی به حضور حضرت محمد(ص) نیامد، پیامبر بر اثر تاخير و انقطاع موقت وحى ناراحت بود و زبان دشمنان نیز بر او دراز شده بود که دیگر خدای محمد از او روی تافته است، پیامبر احساس کرد که شاید کاری کرده است که خداوند نظر لطف خودش را از او برداشته است و دائم در ناراحتی دوری یار بود تا اینکه خداوند با مهربانی هر چه تمامتر به او فرمود:

سوگند به روشنايى روز، (۱) سوگند به شب چون آرام گيرد، (۲) [كه ] پروردگارت تو را وانگذاشته، و دشمن نداشته است. (۳) و قطعاً آخرت براى تو از دنيا نيكوتر خواهد بود. (۴) و بزودى پروردگارت تو را عطا خواهد داد، تا خرسند گردى. (۵) مگر نه تو را يتيم يافت، پس پناه داد؟ (۶) و تو را سرگشته يافت، پس هدايت كرد؟ (۷) و تو را تنگدست يافت و بى نياز گردانيد؟ (۸)(سوره والضحی)

و چه ساده به او یادآوری می کند که در تمام زمانهایی که کسی در کنار تو نبود من به تو یاری رساندم و دست تو را در دست گرفتم، پس چگونه فکر می کنی من آن بچه یتیمی را که خود به مقام پیامبری و عاشقی رساندم فراموش کنم؟

همانطور که بنده عاشق طاقت دوری معشوق یکتای خویش را ندارد خداوند نیز دائم لحظه ای از یاد بنده عاشقش غافل نیست، و مولانا چه زیبا با الهام از سوره والضحی که از طرف خداوند خطاب به محمد(ص) به طور خاص ودر حقیقت به همهانسانها به طور عامنازل شده و حاوی دلجویی حضرت حق از بندگان و قوت قلب دادن بهآنهاستکه ما رها شده و فراموش شده نیستیم بیان کرده است.

نیم ز کار تو فارغ همیشه درکارم که لحظهلحظه تو را من عزیزتر دارم

به ذات پاک من و آفتاب سلطنتمکه من تو را نگذارم به لطف بردارم

هزار شربت شافی به مهر می جوشداز آن شبی که بگفتی به من که بیمارم

تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نیهزارلطف در آن بود اگر چه قهارم

به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمودکه من گزاف کسی را به غم نیازارم

آیا خدایی که در همه شرایط کنار ما بوده است به همین راحتی ما را فراموش می کند؟ هیچ کدام از ما هست که بتواند این ادعا را داشته باشد که در هیچ کدام از زمانهای مختلف زندگی او را درکنار خویش در سختیها احساس نکرده ایم؟ حالا چه شده است در جایی که گره ای از کار ما باز نمی شود( گره ای که حتی علم بر درست بودن و یا نادرست بودنش نداریم) به سرعت این ادعا را می کنیم که خدا ما را فراموش کرده است، آیا نمی شد به جای اینگونه ادعا کردن به این فکر کنیم در تولید این مشکل ما چقدر مقصر بوده ایم؟ گاهی حتی صبر کردن را هم فراموش می کنیم و با حالت آمرانه و دستوری از او می خواهیم سریعتر امر ما را اطاعت کند، آیا این است ادب انسان عاشق؟ و آیا واقعا توانایی ما در این حد است که بتوانیم به همه امور اشراف داشته باشیم که ببینیم آیا انجام عمل مورد درخواست ما به نفع ما هست یا ضرر ما؟ واقعا درست در قرآن آمده است که انسان ذاتا عجول است.

واقعا چطور دل می تواند با این صحبت قرار بگیرد که او ما را فراموش کرده است؟کاش با لحظه ای فکر به جای این جمله می گفتیم: نکند باز ما او را فراموش کرده ایم.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

یکی از روزها که ایاز بامدادان به خدمت سلطان محمود آمد چهره یی گیراتر از همیشه داشت. سلطان محمود رو به ایاز کرد و گفت: تو از من نیکوتری یا من از تو؟

ایاز گفت من نیکوترم.

سلطان گفت: برو آیینه بیار تا چهره خود در آینه بنگریم.

ایاز گفت: آینه سورت را کژ می نماید و حکم کژ را هرگز اعتبار نیست.

سلطان گفت: پس چگونه برتری جمال را تشخیص دهیم؟

ایاز گفت: از آینه دل باید پرسید.

حکم دل بینندگان را جان فزودهر چه دل گوید بر آن نتوان فزود

سلطان محمود گفت: پس از دل خود بپرس که جمال من یا تو افزون است؟

ساعتی گذشت ایاز گفت: من نیکوترم.

محمود گفت: برای این ادعای خود چه دلیلی داری؟

گفت: چندانی که من در پیش شاهمی کنم در بند بند خود نگاه

می نبینم هیچ جز سلطان مدامذره یی از خود نمی بینم تمام

ایاز گفت: من به سراپای خود که می نگرم وجود تو را می بینم. محبت تو سراپای مرا فراگرفته است و درچنین حالتی که دارم خود را از تو نیکوتر می شمارم چرا که همه وجود من محمود شده است.

****************************

وقتی بتوانیم درون خودمان رو طوری تربیت کنیم که خداوند در آن ساکن شود و دل و ذهن خودمان را معطوف به زیبایی بی مانند حضرت حق بکنیم پس از مدتی متوجه خواهیم شد که این زیبایی درون ما، جلوه های خودش را در مراتب دیگر نشان خواهد داد، بگونه ای که در همه رفتار و کردار ما خودش را نشان می دهد، با خودش شادی و زیبایی رو به ارمغان می آورد و دل ما را آرام می کند، وقتی بزرگان و عرفای ما گفته اند که قبل از هر چیز درون خود را به نور حق زینت دهید حتما این همه اصرار دلیلی داشته است، وقتی آن زیبایی درون ما خانه کند آن وقت ما هم خالق زیبایی می شویم، رفتارمان زیبا می شود، صبرمان زیبا می شود، اخلاقهای خوب ما زیبا می شود، نگاه ما به همه چیز زیبا می شود، و از این مرحله به بعد، یعنی بعد از اینکه درون زیبا شد کار به بیرون می رسد که آنگاه بی اختیار به دلیل آن نور زیبایی که در روح و جان ما قرار گرفته است چه بخواهیم چه نخواهیم این زیبایی درون بیرون را هم زیبا خواهد کردو دنیا را پر از زیباییها و انوار جمال حق خواهیم دید، به هر چه نگاه می کنیم سعی در یافتن زیبایی او در آن هستیم و در هر چه بنگریم او را خواهیم یافت، و آیا می شود وقتی در این همه زیبایی زندگی می کنیم آرامش نداشته باشیم؟ آیا می شود در برابر این همه آرامش لبخند بر لب نداشته باشیم؟ آیا می شود این همه جمال و زیبایی رو دید و خالق زیبایی نشد؟ و چه دور نمای زیبایی است وقتی که همه عالم را سرشار از زیبایی و مهربانی و آرامش می بینیم و خودمان را غرق در این همه نیکویی می کنیم، آیا زندگی بهتر از این می شود؟ شناور بودن در سرزمین نور و عشق و مهربانی.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

شبی ی به خانه احمد خضرویه عارف و صوفی مشهور رفت، هر چه اطراف خانه جست و جو کرد چیزی نیافت به حالتی پریشان و دژم، نا امید گشت و خواست باز گردد.

احمد خضرویه او را آواز داد که به ناامیدی مرو، بازگرد دلو بردار، آبی از چاه بکش و غسل و وضویی بساز تا وقت نماز صبح برسد و هوا روشن شود.

سخن پیر طریقت بشنید، غسل توبه کرد و به نماز و ذکر و استغفار پرداخت.(یادمان باشد صحبت بزرگان و عرفا چون از درون پاک و پرنور آنها سرچشمه می گیرد دارای اثرگذاریو دریافت بهتری است.)هنگامی که هوا روشن شد و روز فرا رسید شیخ احمد خضرویه صد دینار طلا آورد و به داد و گفت: این زر خاص مهمان ماست، و چون تو مهمان منی این طلاها به تو تعلق می یابد.

را شد حالتی پیدا عجب اشک می بارید جانی پر طلب

در زمین افتاد بی کبر و منی توبه کرد از ی و از رهزنی

با چشمانی گریان و پشیمان و پریشان رو به احمد خضرویه کرد و گفت: من تا به حال از جهالت راه اشتباه می پیمودم، نمی دانستم که به جای دستبرد به مال مردمان می بایست دست نیاز به درگاه خدای بی نیاز بردارم. آنچه امشب به من رسید از همه آنچه در یک عمر به دست آوردم بیشتر است.

یکی شبی کز بهر حق بشتافتم آنچه در عمری نیابم یافتم

یک شبی کز بهر او کردم نماز رستم از ی و گشتم بی نیاز

اگر شبها و روزها کار خدای کنم خوشبختی و نیکبختی هر دو جهان نصیب من خواهد شد. توبه کردم که از این پس جز فرمانبری حق کاری نکنم.

این بگفت و مرد، دولتیار گشتشد مرید شیخ و مرد کار گشت

تا بدانی تو که در هر دو جهان نیست کس را بر خدا هرگز زیان

*********************************

هر کسی که دوست دارد کارش در مسیر حق باشد و برای خوشایند او کاری انجام می دهد در اصل یک قدم خودش را به خدا نزدیکترمی کند، لبخند خداوند به عالمی می ارزد و از جهت دیگر مگر می شود آنکه همه چیز در ید قدرتش است قدمی را که برای او برداشته شده است را بی اجر و مزد باقی بگذارد؟ (خدا کسانی را که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده اند، به آمرزش و پاداشی بزرگ وعده داده است.سوره مائده-آیه ۹)ما آدمها اگر فکر معنوی داشته باشیم می توانیم با انجام کار برای او قرب او را برای خود داشته باشیم و خودمان را برای لذت از وجودش بیشتر به او نزدیک کنیم و اگر فکر مادی داشته باشیم باز هم خداوندی که رزق و روزی همه بندگان به دست اوست(رزق هر جنبنده اي بر عهده خداست.سوره هود- آیه ۶) حتما پاداش این قدمی که برای او برداشته شده است را خواهد داد.

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است از بهر معیشت مکن اندیشه باطل(حافظ)

اما قدمی که واقعا نیتش برای او باشد نه برای پاداش، یعنی برای او حرکت می کنیم و از او هم هر چه خواستیم می خواهیم، هر چند که نهاد انسان بگونه ای است که وقتی کاری برای خدا انجام می دهد حتی اگر به قصد دریافت پاداش مادی باشد پس از مدتی که از طعم لذت وجود خدا در درونش آگاه شد دیگر مسائل مادی را فراموش می کند و به سمت اصل وجود و زیبایی او حرکت می کند.

مطلب بعدی هم این است که کار حق کردن فقط این نیست که مستقیم کاری برای او انجام دهیم، چون خداوند اصلا نیازی به انجام کار ما ندارد که حالا ما فکر کنیم داریم به او کمکی می کنیم، در اصل ما به خود کمک میکنیم و درجات درونی خود را بالا می بریم تا بتوانیم دریافتهای بهتری از اوداشته باشیم، پس کار حق کردن از دریچه خدمت به خلق به نیت نزدیک شدن به حق می گذرد. فقط کافیه به این نکته توجه داشته باشیم که چه اجتماع زیبایی می توانیم داشته باشیم وقتی در امور مختلف بارها را از روی دوش همدیگر بر می داریم و کار را برای هم آسان می کنیم، اینگونه جامعه ای متوازن داریم که هر کس برای آن تلاش می کند که برای خشنودی خداوند گره ای از کار دیگران باز کند،

چو خیری از تو به غیری رسد فتوح شناسکه رزق خویش به دست تو می خورد مهمان(سعدی)

با این کار نه جامعه ای خسته و غمگین خواهیم داشت که دائم در حال غرولند کردن و نیتی باشند و برای اینکه زندگی بهتری داشته باشند فکر کنند باید بار خودشون را به دوش دیگری بندازند و این را نوعی زرنگی بدانند و نه جامعه ای خواهیم داشت که خود با دستهای خود او را به سمت تباهی حرکت بدهیم. وقتی خانواده من، همسایه من، همکار من، همشهری من، هم وطن من لبخند بزند آنگاه است که می توانم لبخند واقعی را نه بر لبانم بلکه بر دلم احساس کنم و به شادی و آرامش برسم. وگرنه لبخندی که فقط باز شدن دو لب باشد هیچ اثر شادی آوری بر قلب ندارد.

یادمان باشد که آسایش خود را در آسایشی که به زندگی دیگران بخشیدیم باید جستجو کنیم.

که خاطر نگهدار درویش باش نه در بند آسایش خویش باش

نیاساید اندر دیار تو کس چو آسایش خویش جویی و بس

نیاید به نزدیک دانا پسند شبان خفته و گرگ در گوسفند

مکن تا توانی دل خلق ریش وگر می کنی می کنی بیخ خویش

که بخشایش آرد بر امیدوار به امید بخشایش کردگار

مراعات دهقان کن از بهر خویش که مزدور خوشدل کند کار بیش

مروت نباشد بدی با کسی کز او نیکویی دیده باشی بسی (سعدی)


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد، البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم، بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن ميخوام شيريني بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده، خوب ما همهگيمونبا تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم، اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود، اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف، از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه.
ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش، به محض اينكه برگشت من رو شناخت، يه ذره رنگ و روش پريد، اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم: ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده، همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت: داداش اون جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم.
ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت: اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم، همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببيننشنیدم کهدارن با خنده باهم صحبت ميكنن، پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم، الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم، پيرمرد در جوابش گفت: ببين اومدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود، من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده.
همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد: پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار.
من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن، بعد اومدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين.
ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم، گفت داداشمي. پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم، اين رو گفت و رفت.
يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه، ولي يادمه كهچندساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم. واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد.

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

زبیده از هارون الرشید پسری داشت نازپرورده که جزء دامن مادر و خانهshy; ی پدر جایی ندیده بود. چون به نوجوانی رسید از مادر پرسید که بیرون از این خانه جایی دیگر هست یا نه؟

دل مادر به حال او سوخت. ده غلام به خدمتش گماشت و بر خری مصری سوار کرده به صحرا فرستاد. از قضا تابوتی میshy; بردند از غلامان پرسید آن چیست؟ گفتند: مرده ای است. گفت مرده چیست: گفتند: هر آن کس که هست روزی بمیرد و دیگر نتواند بخورد و ببیند و برود، و سرانجام همه می میرند.

پسر زبیده شبانگاه غمناک و دل گرفته پیش مادر آمد. آن شب از بیم مرگ نخوابید و چون آفتاب دمید در غوغای رفت و آمد مجلس خلیفه در میان گروه مردمان خودش را جا زد و از سرای هارون بیرون رفت.

سالیان سال ندا در دادند و کوی و برزن و شهرها به راه افتادند و از آن نوجوان خبری نیافتند. زندگی زبیده در غم گمشده میshy; گذشت و چشمش بر در و دیوار شهر و بازار بغداد به دنبال پسر میshy; گشت تا سرانجام پس از سالیان دراز این قصه را از مردی پاکshy;دل در شهری از شهرها شنیدند که میshy; گفت:

روزی کار کاهگل در خانه داشتم. برای یافتن کارگری به بازار رفتم. جوانی دیدم زرد و نحیف و لاغر زنبیل تیشه در پیش نهاده حیرت زده نشسته بود. گفتم: کار کاهگل میدانی؟ گفت: برای کار کردن آمدهshy; ام ولیکن جزء روز شنبه کار نمیshy; کنم. او را به خانه بردم، به اندازه دو نفر کار کرد. هفته بعد در طلب او به بازار رفتم.

گفتند: او دیوانهshy; است و در فلان ویرانه می shy;ماند، روزهای شنبه کار میshy;کند و به همین جهت او را <<سبتی>> میshy; نامند، یعنی شنبه shy;ای. اما امروز به بازار نیامده است.

به آن ویرانه رفتم. او را دیدم که گلیمی در خود پیچیده، زار و بیمار رو به قبله افتاده و به آوازی حزین قرآن میshy; خواند. او را به صد منت و محبت به خانه shy;ام دعوت کردم. تا رسید تاب و توان از زانوانش برفت و افتاد و برنخاست و در همان حال به من گفت: به خاطر خدا سه تمنا دارم به جای آور. گفتم: روا دارم.

گفت: تا من مردم رسن در گردنم بینداز و روی خاک به هر چهارسوی شهر بگردان و بگوی این است سزای کسی که فرمان نبرد و عاصی بود. و دیگر اینکه از همین گلیم مرا کفن بساز که نمازی است و عمری بر روی آن نماز خوانده shy;ام. سوم اینکه این مصحف خطی( قرآن) از آن عبدالله پسر عباس است، پدر هارون الرشید و هارون همیشه آنرا به گردن حمایل می کردند، این مصحف پیش هارون ببر و بگو: آن کس که این مصحف را داد پیغام فرستاد کهای هارون! بنگر تا همچو مرداری( جنازهshy; ای) در میان مردم نمیری.و به مادرم بگو تا مرا دعا کند.

آن مرد گفت: جوان این سخن گفت و آهی کشید و جان داد. به فرمان او ایستادم و رسنی آوردم تا در گردنش اندازم. ناگاه بانگی برآمد که: به هوش باش ، فلکها در کمند او میshy; گردند!

رسن در گردن آن کس میفکن

که چون چنبر نهادش چرخ گردن

دست نگه داشتم. یاران را خواستم و او را درگلیم پیچیدند و در خاک دفن کردند. من به بغداد آمدم بر در خلیفه ماندم تا بیرون آمد رخصت خواستم و مصحف به دستش دادم. خلیفه آن چنان شگفت زده شد که گویی بغداد را از نو به او دادند. پرسید: این را از کجا آوردی تو؟

عرض کردم در فلان شهر از جوانی کارگر گرفتم که چنان بود و چنین شد. خلیفه گفت: پیغامی نداد؟ گفتم: چرا. تا گفتم که تمنا میshy;کرد مادرش در حق وی دعا بکند غوغایی برخاست و ن دست در موی و روی خویش انداختند و می به پا ساختند.

بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است بیار باده که بنیاد عمر بر باد است

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه، عروس هزار داماد است

وصیت اسکندر

اسکندر، جهانگشای بزرگ یونانی که جهان را تسخیر کرد وقتی به بستر مرگ افتاد در آن حال به اطرافیان گفت: تابوت مرا آماده کنید و دخمه گور مرا در شهر من بکنید، وقتی جنازه مرا در تابوت نهادید دست مرا از تابوت بیرون گذارید تا همه جهانیان ببینند که من با آن همه مال و لشکر و پادشاهی و قدرت، دست خالی از دنیا رفتم.

گر جهان در دست من بود آن زمان در تهی دستی برفتم از جهان

ملک و مال این جهان جزء هیچ نیست گر همه یابی چو من جزء هیچ نیست


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

گلایه ای از خدانوشته کارو

خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.

خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!

خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

************

و این هم جوابکیوان شاهبداغیاز زبانخدا

منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.

با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.

بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیامبر اسلام در طول حیات۶۳ ساله اش یازده همسر داشته که دو تن از آنان در زمان حیات حضرت وفات کردند.

۱. خدیجه (س)

نخستین همسر رسول الله (ص) دختر خویلد از اشراف قریش بود که ازدواج با او پانزده سال قبل از بعثت صورت گرفت. حضرت در آن هنگام۲۵ سال داشت؛ درحالی که خدیجه چهل ساله بود.پیامبر در سفری تجاری برای خدیجه سود فراوانی را به ارمغان آورد. نقل مشاهدات میسره، غلام خدیجه از رفتار و حرکات پیامبر به ویژه صداقت و امانت داری او در اثنای سفر، موجب گردید که خدیجه به پیامبر پیشنهاد ازدواج دهد.

تقریباً تمام گزارش های تاریخی حاکی از آن است که این ازدواج به درخواست و تمایل ابتدایی خدیجه انجام پذیرفت، زنی که در مقابل هیچ یک از مردان قریش سر تسلیم فرود نیاورده و درخواست همه آنان را برای ازدواج با صراحت رد کرده بود. بی شک او در سنی نبود که براساس احساسات زودگذر تصمیمی شتاب زده بگیرد، بلکه عزم کرده بود با همه وجود از مردی حمایت کند که می خواهد زنجیر بردگی انسان ها را با شعار عبودیت الله درهم شکند.

اگر خدیجه در وجود محمد (ص) در جستجوی حقیقتی بود که ن قریش آن را نمی دیدند و مفهوم انتخاب خدیجه را درک نمی کردند، رسول خدا (ص) نیز در خدیجه حقیقتی را می دید که غیر از خواست های متعارف جوانان بود. ازاین رو، حضرت با موافقت خود به انتخاب خدیجه احترام گذاشت. او۲۶ سال یگانه بانوی پیامبر بود و مادر تمام فرزندان او گردید.

۲. سوده بنت زمعه

وی اولین همسر پیامبر (ص) پس از مرگ خدیجه بود. قبیله او بنی عبد شمس از دشمنان پیامبر و بنی هاشم بودند. سوده پیش تر با پسر عمویش سکران بن عمرو بن عبد شمس که از اسلام آورندگان اولیه بود ـ و در این راه شکنجه های بسیار کشیده بود ـ ازدواج کرد و به حبشه هجرت نمود. او پس از فوت همسرش از آنجاکه خانواده اش کافر بودند، نمی توانست به نزد آنان بازگردد؛ چراکه بدون شک با شکنجه و تهدید و اجبار بر کفر روبه رو می شد.

ازدواج با او در چنین شرایطی می توانست نوعی تکریم استقامت و ثبات او در راه ایمان باشد؛ ضمن آنکه برای مجاهدان اسلام که همواره بر عائله خود پس از شهادت می ترسیدند، نویدی بود که ن و ذریه آنان بی سرپرست رها نخواهند شد. تاریخ درباره جمال یا ثروت و یا موقعیت اجتماعی وی ـ که مورد نظر دنیاطلبان باشد ـ گزارشی نکرده است، بلکه تنها گفته می شود که سن او به هنگام ازدواج با رسول خدا حدود۵۵ سال بوده و در سال ۵۴هجری نیز در زمان خلافت معاویه از دنیا رفته است.

۳. عایشه بنت ابوبکر

پس از سوده، پیامبر خدا (ص) عایشه را به عقد خود درآورد. سن او به هنگام عقد هفت تا نُه سال ذکر شده که دو سال بعد از آن نیز به خانه پیامبر رفته و نُه سال در کنار حضرت زیسته است. برخی منابع حاکی از آن است که این ازدواج به پیشنهاد ابوبکر، پدر عایشه و اصرار برخی اصحاب صورت گرفت. ازاین رو می توان آن را براساس پاره ای ملاحظات ی ـ اجتماعی دانست. برخی نیز بر این باورند که پیامبر می خواست از طریق ازدواج با وی، از حمایت ابوبکر و فرزندانش برخوردار گردد.

۴. حفصه

وی دختر عمر بن خطاب بود که همسرش خنیس بن حذافة السهمی ـ از مجاهدان اسلام ـ در جنگ احد مجروح شد و پس از مدتی از دنیا رفت. بعد از فوت همسر، پدرش او را به ابوبکر پیشنهاد کرد، اما با سکوت ابوبکر روبه رو گردید. سپس ازدواج با او را به عثمان ـ که همسرش رقیه دختر پیامبر را به تازگی از دست داده بود ـ پیشنهاد کرد، اما او نیز در پاسخ گفت که قصد ازدواج ندارم. عمر با اندوه این جریانات را برای پیامبر نقل کرد و از رفتار آنان شکایت کرد. پیامبر نیز فرمود: حفصه به ازدواج کسی درمی آید که از عثمان بهتر است و عثمان نیز با کسی ازدواج می کند که بهتر از حفصه است. (مقصود پیامبر، ام کلثوم دختر دیگر حضرت بود)

در هر حال پیامبر بخل نورزید و بدین وسیله یک بار دیگر رابطه میان خود و برخی اصحابش را محکم گردانید تا شاید علاجی باشد برای خطرهایی که بیم آن می رفت؛ تا جایی که گفته شد:پیامبر با عایشه و حفصه از روی علاقه و محبت ازدواج نکرد، بلکه به جهت تحکیم پایه های اجتماع نوپای اسلام با آنان ازدواج نمود.گواه این مدعا، کلام خود عمر بن خطاب است که روزی خطاب به حفصه به هنگام آزار پیامبر (ص) گفت:و الله لقد عَلَمَتِ أنّ رسول الله لا یحبّک و لو لا أنا لطلّقک. به خدا سوگند می دانی که پیامبر تو را دوست نمی دارد و اگر من نبودم، هرآینه تو را طلاق می داد!

۵. زینب بنت خزیمه

وی که مشهور به ام المساکین بود، پیش از آنکه به همسری پیامبر گردد، دو بار شوهر کرده بود. همسر دومش عبدالله بن جحش بود که در جنگ احد به شهادت رسید. پیامبر در سال سوم هجری از وی خواستگاری کرد و او نیز امر خود را به رسول خدا (ص) وانهاد. زینب در حالی به ازدواج حضرت درآمد که بیوه ای سالخورده بود. ازاین رو گفته شده که دو ماه و به روایتی هشت ماه بعد از ازدواج با پیامبر از دنیا رفت.

۶. ام سلمه

او را هند می نامیدند. گفته اند که وی و همسرش ابوسلمه دو بار در دفاع از پیامبر (ص) هجرت کردند: یک بار به حبشه و دیگر بار به مدینه. ابوسلمه در جنگ احد مجروح گشته و براثر جراحات عمیق سرانجام در سال چهارم هجری از دنیا رفت. ام سلمه با چند فرزند یتیم و بی پناه زندگی طاقت فرسا و دردناکی را می گذرانید. پیامبر او را که همه خویشانش در مکه کافر بودند، به ازدواج با خود طلبید. او نیز در پاسخ عنوان کرد:

<<انا امرأة دخلت فی السن و أنا ذات عیال: زنی هستم که سنی از من گذشته و دارای فرزندانی هستم>>. پیامبر در پاسخ او فرمود: <<نسبت به سن، من از تو بزرگ ترم، اما درباره فرزندان یتیم، پس کار آنان بر خدا و رسول اوست>>. بی شک چنین ازدواجی تکریم این بانوی مسلمان، و سرپرستی فرزندانش نیز به پاس جهاد و صبر او در راه خدا بود. او ازجمله با شرافت ترین همسران پیامبر از حیث نسب، و آخرین فرد از امهات المؤمنین بود که از دنیا رفت.

۷. زینب بنت جحش

وی دخترعمه رسول الله (ص) و از اشراف زادگان مکه بود. پیامبر او را برای زید فرزندخوانده خود خواستگاری کرد. پس از ازدواج و گذران مدتی از زندگی، زینب به دلایلی بنای ناسازگاری گذاشت و به همین دلیل زید او را طلاق داد. پیامبر نیز برای شکستن عادات جاهلی که فرزندخوانده را چون فرزند صلبی می دانستند و احکام آن را یکسان می پنداشتند، به دستور الهی زینب را به عقد خویش درآورد. این اولین بار بود که تشریع حکم ازدواج با همسر پسرخوانده عملاً تعلیم داده می شد. در واقع ازدواج با زینب برپایه ضرورتی شرعی صورت گرفت؛ مأموریت بزرگی که وحی بر دوش پیامبر نهاده بود.

۸. جویریه دختر حارث

دختر حارث رئیس قبیله بنی المصطلق، از بزرگان عرب و دارای حسب و نسب شریفی بود. سال ششم هجرت میان لشکر اسلام و لشکر حارث جنگ سختی درگرفت که سرانجام قبیله حارث شکست خورد و تسلیم گشت. جویریه در جنگ، اسیر و همسرش کشته شد و در هنگام تقسیم اسرا، سهم یکی از انصار گردید.اسارت شمار زیادی از آنان در جنگ به دلیل آنکه از بزرگان عرب و دارای حسب و نسب شریفی بودند، بر آنان بسیار گران آمد.

جویریه با صاحب خود قراردادی نوشت تا براساس آن مبلغی بپردازد و آزاد گردد. ازآن روکه این مبلغْ کلان بود، وی خدمت پیامبر آمد و از حضرت خواست تا او را در آزادی خودش از طریق مکاتبه یاری دهد.پیامبر فرمود: آیا بهتر از آن را می خواهی؟ پرسید: چه می تواند باشد؟ پیامبر پرداخت مبلغ و ازدواج با خود را پیشنهاد کرد و او نیز پذیرفت. آنگاه پیامبر او را از آن فرد انصار خرید و سپس آزاد کرد. او سپس اسلام آورد و آنگاه حضرت وی را به عقد خویش درآورد. سایر اصحاب به احترام پیامبر و این ازدواج، همه اسیران خود را آزاد ساختند و گفتند چگونه بستگان رسول خدا را در اسارت خود باقی بداریم!؟

زمانی که این خبر به حارث رسید، به مدینه آمد و اسلام آورد. با اسلام آوردن او عموم افراد بنی مصطلق نیز مسلمان شدند. نقل شده که جویریه روزی به حضرت گفت: همسرانت بر من فخر می فروشند که تو اسیر بوده ای! پیامبر فرمود: <<او لم أعظم صداقک ألم أعتق أربعین من قومک؟:آیا مهریه تو را بزرگ قرار ندادم که آزادی۴۰ تن از قبیله تو بود؟>> عایشه درباره او می گوید: <<فما رأیت امراة اعظم برکة علی قومها منها: هیچ زنی را از جویریه با برکت تر بر قبیله اش نیافتم.>>

۹. ام حبیبه دختر ابوسفیان

ام حبیبه با نام اصلی رمله، دختر ابوسفیان عموزاده پیامبر بوده است که نزدیک ترین فرد از حیث نسب به پیامبر در میان همسران حضرت بود. همسر اول او عبیدالله بن جحش بود که پس از هجرت به حبشه نصرانی شد و کوشید تا همسرش را نیز به آن آیین برگرداند، اما ام حبیبه سر باز زد. وی پس از فوت همسرش در سال هفتم هجری در حبشه تنها و بی کس گشت. پیامبر نیز که وصف استقامت های ایمانی او را شنیده بود، با فرستادن شخصی از او خواستگاری کرد. این تنها ازدواجی بود که از طریق نامه و فاصله های دور میان پیامبر و زنی صورت می گرفت. بازتاب این عمل، بر مهاجرینی که در غربت در عذاب و شکنجه بودند، تأثیر مطلوبی نهاد و موجب تقویت مسلمانان گردید.

پیامبر با این ازدواج، هم ثبات قدم یک زن در راه اسلام را مورد تکریم قرار داد و هم موجب تألیف قلوب و کاهش شدت دشمنی های ابوسفیان گردید. اثرپذیری معنوی ام حبیبه از پیامبر، موجب شد که پدرش ابوسفیان نیز به عظمت معنوی پیامبر پی برد؛ تا جایی که گفت: <<لقد تغیرت کثیرا بعدها یا حبیبه: ای ام حبیبه! به تحقیق بعد از این ازدواج بسیار تغییر کرده ای.>> ابوسفیان در سال های بعد در برابر اسلام تسلیم گردید که این خود فتح مکه را به آسانی میسر گردانید.

۱۰. صفیه

وی دختر حی بن اخطب رئیس قبیله بنی نضیر، از سلاله هارون برادر حضرت موسی بود که پدر و شوهرش در جنگ خیبر کشته شدند و خود نیز اسیر گشت. او دو بار ازدواج کرده بود که بار اول منجر به طلاق گردید و همسر دوم او نیز در جنگ کشته شد. پیامبر او را به اسلام دعوت کرد و فرمود: <<أن تی دینک لم نکرهک فإن اخترت الله و رسوله اتخذتک لنفسی: اگر بر دین یهودیت خود پایبند باشی، تو را به اسلام وادار نمی کنم، اما اگر خدا و رسولش را انتخاب کنی، تو را به همسری خود می پذیرم.>> وی نیز در پاسخ گفت: <<پیش از آنکه مرا به اسلام بخوانی، به آن ایمان آورده ام. پدر و مادری ندارم و با یهودیان نیز مرا سر و کاری نیست که مرا در پذیرش کفر و ایمان به خود واگذاری. برای من خدا و پیامبر، از آزادی و بازگشت به سوی خویشانم بسی ارزنده تر است.>>

پیامبر او را آزاد ساخت و مهرش را آزادی او قرار داد و وی را به عقد خویش درآورد. گرچه می توان این تکریم را بخشی از نگاه کریمانه پیامبر به زن و رعایت احترام و اکرام او دانست، نکته مهم تر آن است که حضرت با این ازدواج، عظمت نفسانی، فراخی روح و عمق افکار الهی خود را نشان داد که چگونه به دور از تعصبات نژادی و طایفه ای قادر است کریمانه، کینه توزترین افراد نسبت به اسلام (یهودیان) را در امان اسلام پذیرا باشد. در واقع این رفتار یک تاکتیک و یا مصلحت اندیشی مقطعی نیست، بلکه نگاه دقیق و بزرگوارانه رسول خدا (ص) به چگونگی روابط انسانی و اجتماعی است.

هنگامی که عایشه و حفصه این زن را بر سابقه دشمنی و یهودیتش سرزنش کردند و خود را برتر از او دانستند، وی دردمندانه نزد پیامبر آمد. حضرت نیز به او فرمود: آیا به آنان نگفتی که چگونه از من بهترید، درحالی که پدرم هارون و عمویم موسی و همسرم محمد است؟ گفته شده که صفیه خلق و خوی حضرت را از نزدیک می دید و آن را برای یهودیانی بازمی گفت که تحت تأثیر تبلیغات مخالفان حضرت قرار گرفته بودند و به پیامبر تهمت می زدند.

۱۱. میمونه

او دختر حارث و خواهر ام فضل (همسر عباس، عموی پیامبر) بود. وی قبل از اسلام از همسر اول خود مسعود بن عمرو ثقفی طلاق گرفته بود و همسر دومش ابورهم بن عبدالعزی نیز از دنیا رفته بود. سال هفتم هجری پس از عمره مفرده، شوهر خواهرش عباس او را به پیامبر تزویج کرد و حضرت نیز وی را به همراه خود به مدینه برد.

این ازدواج چند پیامد داشت: نخست آنکه پیامبر توانست مدت اقامت خود را در مکه که قریشیان پیش تر سه روز معین کرده بودند، تمدید کند و بدین رو فرصت بیشتری برای ارتباط با مردم به دست آورد تا شاید با منش، کلام و قدرت روحی خویش دل های آنان را به طریق حق کشاند؛ دوم آنکه این خویشاوندی موجب تغییر موضع برخی از سران دشمن ازجمله خالد بن ولید (پسر خواهر میمونه)، عثمان بن طلحه و عمر بن عاص گردید؛ تا جایی که اینان به مدینه آمدند و اسلام آوردند.گفته شده که وی در سن بالایی به ازدواج حضرت درآمد. او ازجمله کسانی بود که در غزوه تبوک برای مداوای مجروحان و پرستاری بیماران همراه پیامبر بود. میمونه آخرین همسر رسول خدا بود و پس از آن دیگر حضرت همسری اختیار نکرد.

شایان ذکر است که برای حضرت (ص) دو کنیز به نام های ماریه و ریحانه نیز ذکر شده که هدیه مقوقس پادشاه مصر به رسول خدا (ص) (پس از دعوت از سران کشور ها) بودند. حضرت ریحانه را به حسان بن ثابت بخشید و ماریه را مخیر کرد که برود یا بماند و به عقد پیامبر درآید که ماریه دومی را برگزید. او فرزندی به نام ابراهیم برای پیامبر به دنیا آورد که در همان کودکی فوت کرد.

ن دیگری چون خوله و ام شریک نیز بوده اند که خود را بدون مهریه به رسول خدا بخشیده اند؛ نکته ای که با عبارت <<وَهَبَتْ نَفْسَهَا لِلنَّبی .>> در قرآن کریم آمده است. شواهد تاریخی نشان می دهد که پیامبر هیچ یک از این نی را که خود را به حضرت هبه می کردند، به ازدواج خود درنیاورد، بلکه برای اصحابش تزویج کرده است.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

آورده اند که شیخ جنید بغدادی به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول <<بسم الله>> می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم <<بسم الله>> می گویم و در اول و آخر دست می شویم

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت: سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید: چه کسی؟ جواب داد: شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند. بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. بهلول پرسید: چگونه سخن می گویی؟ عرض کرد: سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت: گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی پس برخاست و دامن بر شیخ افشاند و برفت. مریدان گفتند: یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت: مرا با او کار است، شما نمی دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت: از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود چگونه می خوابی؟ عرض کرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه السلام) رسیده بود بیان کرد.

بهلول گفت: فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت: ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.

بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً!

و در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

و در خواب کردن این ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !

فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، ی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و.کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی ! موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

************************

خداوند در مورد یحیی ـ علیه السلام ـ می فرماید: <<او را سفارش به نيکى به پدر و مادرش نموديم>> و در مورد عیسی می فرماید:<<خداوند مرا نسبت به مادرم نیكوكار قرار داده است و جبار و شقی قرار نداده است.>>

روزیمحمدفرشی پهن فرموده بود و روی آن نشسته بود كه در این موقع شوهر حلیمه به حضور آن حضرت آمد، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به یاد مهربانی های او، برخاست و او را احترام زیادی كرد و گوشه ای از فرش خود را گسترد و پدر رضاعی خود را روی آن نشاند طولی نكشید كه مادرش حلیمه وارد شد، حضرت گوشه دیگر فرش را برای او پهن كرد و او را روی آن نشانید و محبت فراوانی به مادر رضاعی خود كرد.

در آیات به انسان ها سفارش شده است كه نسبت به پدر و مادر احترام و احسان كنند و نگفته است كه ای مسلمان ها به پدر و مادر خود احترام كنید <<وبه انسانوفرزندان انسان سفارش كرديم كه به پدرومادرش نيكى كندوبا رفتار شايستهوپسنديده خشنودى خاطرشان را فراهم آورد.>> و از طرف مادران و پدران هم احترام آنها اختصاصی به پدران و مادران مسلمان ندارد بلكه هر كس كه پدر و مادر است باید مورد احترام فرزندان قرار گیرد چون در آیات سخن از <<والدین>> است بدون هیچ قیدی به ایمان و اسلام.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

مرد ثروتمندی به دانایی گفت: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
دانا گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز خدا برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها میدهم، از گوشت ران گرفته تا گوشت سینه و سرم را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود: شاید علتش این باشد کههم در زمان حیاتممی بخشمو هم در زمان مماتم."

**********************************

و از آنان كسانىrlm;اند كه با خدا عهد كردهrlm;اند كه اگر از كرم خويش به ما عطا كند قطعا صدقه خواهيم داد و از شايستگان خواهيم شد (۷۵)

پس چون از فضل خويش به آنان بخشيد بدان بخل ورزيدند و به حال اعراض روى برتافتند (۷۶)

در نتيجه به سزاى آنكه با خدا خلف وعده كردند و از آن روى كه دروغ مىrlm;گفتند در دلهايشان تا روزى كه او را ديدار مىrlm;كنند پيامدهاى نفاق را باقى گذارد (۷۷)

آيا ندانستهrlm;اند كه خدا راز آنان و نجواى ايشان را مىrlm;داند و خدا داناى رازهاى نهانى است (۷۸)

كسانى كه بر مؤمنانى كه [افزون بر صدقه واجب] از روى ميل صدقات [مستحب نيز] مىrlm;دهند عيب مىrlm;گيرند و [همچنين] از كسانى كه [در انفاق] جز به اندازه توانشان نمىrlm;يابند [عيبجويى مىrlm;كنند] و آنان را به ريشخند مىrlm;گيرند [بدانند كه] خدا آنان را به ريشخند مىrlm;گيرد و براى ايشان عذابى پر درد خواهد بود (۷۹) (سوره توبه)

خزینه داریِ میراث خوارگان کفر است

به قول مطرب و ساقی، به فتویِ دف و نی

زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند

مجو ز سفله مروت که شیه لا شی

نوشته اند بر ایوان جنه الماوی

که هر که عشوه دنیی خرید، وای به وی!

سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست

بده به شادی روح و روانِ حاتمِ طِی

بَخیل بوی خدا نشنود، بیا حافظ!

پیاله گیر و کَرَم وَرز و الضمان علی


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

چند روزی به آمدن عيد مانده بود بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله مان با آن كت قهوه اي سوخته اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم:
"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدماما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم.استاد حالا خودش هم گریه می کند.
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما .
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند. بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که
آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ
زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم.
"چه شرطی؟"
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی کهخدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

نتيجه گيريمولانا از بيان اين حكايت:

تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شبوقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرده ام.)ضحی 1-2)افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او رابه سخره گرفتی.(یس 30)و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگراز آن روی گردانیدی.(انعام 4)و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87)و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.(یونس 24)و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری.(حج 73)

پس چونمشکلات ازبالا و پایین آمدند وچشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمانبردی چه گمان هایی.( احزاب 10)تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن.(توبه 1)

وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما بازمرا با دیگری در عشقت شریک کردی.(انعام63-64)این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای.(اسرا 83)

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟(سوره شرح 2-3)غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟(اعراف 59)پس کجا می روی؟(تکویر26)پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟(مرسلات 50)چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود.(روم 48)من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.(انعام 60)من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم.(قریش 3)

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.(فجر 28-29)

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.(مائده 54)


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی شیطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شكل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی،شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت طلبی و دیگر شرارت ها بود.
ولی در میان آنها یكی كه بسیار كهنه و مستعمل به نظر می رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

مردی از او پرسید: این وسیله چیست؟
شیطان پاسخ داد:این نومیدی و افسردگی ست.
آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟

شیطان با لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است.هرگاهسایر ابزارهایم بی اثر می شوند، فقط با این وسیله می توانم در قلب انسان ها رخنه كنم و كاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می توانم با او هر آنچه می خواهم بكنم.

من این وسیله را در مورد تمامی انسان ها به كار برده ام. به همین دلیل این قدر كهنه است.

.وَلاَ تَيْأَسُواْ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لاَ يَيْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكَافِرُونَ﴿ سوره یوسف آیه ۸۷﴾

. و از رحمت rlm;خدا نوميد مباشيد زيرا جز گروه كافران كسى از رحمت rlm;خدا نوميد نمىrlm;شود(۸۷)

.دوای نا امیدی تقوا و صبر است که خداوند خویش این را وعده داده است که وعده خداوندتخلف ناپذیر است.پس به جای اینکه در ناامیدی عجز و ناله کنیم و از زمین و زمان شکایت کنیم بهتر است

از راهش واردبشویم و به سمتی حرکت کنیم که خداوند راهنمایی کرده است تا هر چه زودتر از این احساسناخوشایندرها بشویم.

.إِنَّهُ مَن يَتَّقِ وَيِصْبِرْ فَإِنَّ اللّهَ لاَ يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ﴿ سوره یوسف آیه ۹۰﴾

. بىrlm;گمان هر كه تقوا و صبر پيشه كند خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمىrlm;كند(۹۰)

گر خمش باشی و سر پنهان کنی

سر شود پیدا از آن سلطان بلی

خامشی صبر آمد و آثار صبر

هر فرج را می کشد از کان بلی


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزگاری دراز پیش از این، پادشاهی در سرزمینی دوردست، عاشق تماشای پروازپرندگان به بلندای آسمان، هدیه ای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو می شناخت. دو قوش از نژاد زیبای عربی، دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان. آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می دیدند. سوار بر باد، به هر سوی پر می کشیدند.

پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آوَرَد.
ماهها گذشت و روزی قوش پرور ارشد نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می کند. امّا اسفا که قوش دیگر میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی سازد پادشاه را این امر عجب آمد و متحیّر ماند که چه باید کرد. دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید. امّا کسی توفیق را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت. پس شاه، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد، امّا روز بعد از پنجرۀ کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید. بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاج بردارد و اوج آسمان را بر شاخۀ درختی ترجیح دهد. امّا، سودی نبخشید پس با خود گفت، "شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند." فریاد برآورد و درباری را گفت، "برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می تواند انجام دهد." درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید. بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ های قصر اوج گرفته است. فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به سرّ این کار پی ببرد.
زارع را نزد شاه آوردند. پس پرسید راز این معجزه در چیست. چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان برپرد. زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت، "پادشاها، سرّی در میان نیست و رازی نه تا برملا سازم؛ معجزی نیز در کار نیست. امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد. شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه وآشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان برپرید."

و این داستان زندگی ما آدمیان است. ما را آفریده اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم. زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز. امّا مقام انسانی خویش را در نیافته ایم که چنین به زمین دل خوش داشته ایم و بر آن نشسته ایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده ایم. به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده ایم و از ناشناخته ها در هراسیم. امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی های ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها. به آشناها خو کرده ایم و از ناآشناها دل بریده. راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم. زندگی یک نواخت شده و از هیجان تهی گشته است. از سختی ها می ترسیم و از رنجها در فراریم. باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم. پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

داستان زیر داستان اولین نماز دکتر جفری لانگ استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس است.(ص 158 کتاب).

وی که در خانواده ای پروتستان در آمریکا به دنیا آمده در ۱۸ سالگیبیخدا می شود. وی از طریق یکی از دانشجوهای مسلمانش نسخه ای ترجمه شده از قرآن هدیه گرفت و ظرف سه سال همه ی آن را مطالعه کرد و در پایان تصمیم گرفت اسلام بیاورد.

برگرفته از کتاب ldquo;Even Angels Askrdquo; (حتی فرشتگان نیز می پرسند) اثر دکتر جفری لانگ. برگردان از ترجمه ی عربی این قسمت از کتاب توسط دکتر عثمان قدری مکانسی

روزی که مسلمان شدم امام مسجد کتابچه ای درباره ی چگونگی ادای نماز به من داد.

ولی چیزی که برایم عجیب بود، نگرانی دانشجوهای مسلمانی بود که همراه من بودند. همه به شدت اصرار می کردند که: راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلا آرام آرام پیش بری.

پیش خودم گفتم: آیا نماز اینقدر سخت است؟

ولی من نصیحت دانشجوها را فراموش کردم و تصمیم گرفتم نمازهای پنجگانه را به زودی شروع کنم.

آن شب مدت زیادی را در اتاق خودم بر روی صندلی نشسته بودم و زیر نور کم اتاق حرکت های نماز را با خودم مرور می کردم و توی ذهنم تکرار می کردم. همینطور آیات قرآنی که باید می خواندم و همچنین دعاها و اذکار واجب نماز را.

از آنجایی که چیزهایی که باید می خواندم به عربی بود، باید آنها را به عربی حفظ می کردم و معنی اش را هم به انگلیسی فرا می گرفتم.

آن کتابچه را ساعت ها مطالعه کردم، تا آنکه احساس کردم آمادگی خواندن اولین نمازم را دارم.

نزدیک نیمه ی شب بود. برای همین تصمیم گرفتم نماز عشاء را بخوانم.

در دستشویی آن کتابچه را روبروی خودم گذاشتم و صفحه ی چگونگی وضو را باز کردم.

دستورات داخل آن را قدم به قدم و با دقت انجام دادم. مانند آشپزی که برای اولین بار دستور پخت یک غذا را انجام می دهد!

وقتی وضو را انجام دادم شیر آب را بستم و به اتاق برگشتم در حالی که آب از سر و وصورت و دست و پاهام می چکید. چون در آن کتابچه نوشته بود بهتر است آدم آب وضو را خشک نکند۱.

وسط اتاق به سمتی که به گمانم قبله بود ایستادم. نگاهی به پشت سرم انداختم که مطمئن شوم در خانه را بسته ام! بعد دوباره به قبله رو کردم. درست ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. بعد دستم را در حالی که باز بود به طرف گوش هایم بالا بردم وبا صدایی پایین "الله اکبر" گفتم.

امیدوار بودم کسی صدایم را نشنیده باشد! چون هنوز کمی احساس انفعال می کردم، یعنی هنوز نتوانسته بودم بر این نگرانی که ممکن است کسی من را زیر نظر دارد غلبه کنم.

ناگهان یادم آمد که پرده ها را نکشیده ام و از خودم پرسیدم: اگر کسی از همسایه ها من را در این حالت ببیند چه فکر خواهد کرد!؟

نماز را ترک کردم و به طرف پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست. وقتی دیدم کسی بیرون نیست احساس آرامش کردم. پرده ها را کشیدم و دوباره به وسط اتاق برگشتم.

یک بار دیگر رو به سوی قبله کردم و درست ایستادم و دستم را تا بناگوش بالا بردم و به آرامی گفتم : الله اکبر.

با صدای خیلی پایینی که شاید شنیده هم نمی شد به آرامی سوره ی فاتحه را به سختی و با لکنت خواندم و پس از آن سوره ی کوتاهی را به عربی خواندم ولی فکر نمی کنم هیچ شخص عربی اگر آن شب تلاوت من را می شنوید متوجه می شد چه می گویم!!

پس از آن باز با صدایی پایین تکبیر گفتم و به رکوع رفتم بطوری که پشتم عمود بر ساق پایم شد و دست هایم را بر روی زانویم گذاشتم.

. احساس خجالت کردم چون تا آن روز برای کسی خم نشده بودم. برای همین خوشحال بودم که تنها هستم.

در همین حال که در رکوع بودم عبارت سبحان ربی العظیم را بارها تکرار کردم. پس از آن ایستادم و گفتم : سمع الله لمن حمده، ربنا ولک الحمد:

حس کردم قلبم به شدت می تپد و وقتی بار دیگر با خضوع تکبیر گفتم دوباره احساس استرس بهم دست داد چون وقت سجده رسیده بود.

در حالی که داشتم به محل سجده نگاه می کردم، سر جایم خشکم زد. جایی که باید با دست و پیشانیم فرو می آمدم. ولی نتوانستم این کار را بکنم! نتوانستم به سوی زمین پایین بیایم. نتوانستم خودم را با گذاشتن بینی ام بر روی زمین کوچک کنم. به مانند بنده ای که در برابر سرورش کوچک می شود.

احساس کردم پاهایم بسته شده اند و نمی توانند خم شوند.

بسیار زیاد احساس خواری و ذلت بهم دست داد و خنده ها و قهقهه های دوستان و آشناهایم را تصور کردم که دارند من را در حالتی که در برابر آنها تبدیل به یک احمق شده ام، نگاه می کنند. تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگیختن دلسوزی و تمسخر آنها خواهم شد.

انگار صدای آنها را می شنیدم که می گویند: بیچاره جف! عرب ها در سانفرانسیسکو عقلش را ازش گرفته اند!

شروع کردم به دعا: خواهش می کنم، خواهش می کنم کمکم کن.

نفس عمیقی کشیدم و خودم را مجبور کردم که پایین بروم. الان روی دو زانوی خود نشسته بودم. سپس چند لحظه متردد ماندم و بعد پیشانیم را بر روی سجاده فشار دادم. ذهنم را از همه ی افکار خالی کردم و گفتم سبحان ربی الأعلی :.

الله اکبر

این را گفتم و از سجده بلند شدم و نشستم. ذهن خود را همچنان خالی نگه داشتم و اجازه ندادم هیچ چیز حواسم را پرت کند.

الله اکبر

. و دوباره پیشانی ام را بر زمین گذاشتم. در حالی که نفس هایم به زمین برخورد می کرد جمله ی سبحان ربی الأعلی را خودبخود تکرار می کردم. مصمم بود که این کار را به هر قیمتی که شده انجام بدهم.

الله اکبر

. برای رکعت دوم ایستادم. به خودم گفتم: هنوز سه مرحله مانده. برای آن قسمت نمازم که باقی مانده بود با عواطف و احساسات و غرورم جنگیدم. اما هر مرحله آسان تر از مرحله ی قبل به نظر می رسید تا اینکه در آخرین سجده در آرامش تقریبا کاملی به سر می بردم.

سپس در آخرین نشستنم، تشهد را خواندم و در پایان به سمت راست و چپ سلام دادم.

در حالی که در اوج بی حسی قرار داشتم همچنان در حالت نشسته بر روی زمین باقی ماندم و به نبردی که طی کردم فکر کردم. خجالت کشیدم که چرا برای انجام یک نماز تا پایان آن اینقدر با خودم جنگیدم.

در حالی که سرم را شرم آگین پایین انداخته بودم به خداوند گفتم: حماقت و تکبرم را ببخش، آخر می دانی من از جایی دورآمدم

. هنوز راهی طولانی مانده که باید طی کنم.

و در آن لحظه احساسی پیدا کردم که قبلا تجربه نکرده بودم و برای همین وصف آن با کلمات غیر ممکن است.

موجی من را در بر گرفت که هیچگونه نمی توانم وصفش کنم جز اینکه آن حس به << سرما >> شبیه، بود و حس کردم که از نقطه ای داخل سینه ام بیرون می تابد.

چونان موجی بود عظیم که در آغاز باعث شد جا بخورم. حتی یادم هست که داشتم می لرزیدم، جز اینکه این حس چیزی بیشتر از یک احساس بدنی بود چون به طرز عجیبی در عواطف و احساسات من تاثیر گذاشت.

گو اینکه << رحمت >> به شکلی تجسم یافت و مرا در بر گرفت و در درونم نفوذ کرد.

سپس بدون اینکه سببش را بدانم گریه کردم. اشک ها بر صورتم جاری شد و صدای گریه ام به شدت بلند شد. هرچه گریه ام شدیدتر می شد حس می کردم که نیرویی خارق العاده از رحمت و لطف مرا در آغوش می گیرد.

این گریه نه برای احساس گناه نبود. گر چه این گریه نیز شایسته من بود. و نه برای احساس خواری و ذلت و یا خوشحالی. مثل این بود که سدی بزرگ در درونم شکسته و ذخیره ای عظیم از ترس و خشم را به بیرون می ریزد.

در حالی که این ها را می نویسم از خودم می پرسم که آیا مغفرت الهی تنها به معنای عفو از گناهان است و یا بلکه به همراه آن به معنای شفا و آرامش نیز هست.۳

مدتی همانگونه بر روی دو زانو و در حالی که بسوی زمین خم بودم وصورتم را بین دو دستم گرفته بودم، می گریستم.

وقتی در پایان، گریه ام تمام شد به نهایت خستگی رسیده بودم. آن تجربه به حدی غیر عادی بود که آن هنگام هرگز نتوانستم برایش تفسیری عقلانی بیابم. آن لحظه فکر کردم این تجربه عجیب تر از آن است که بتوانم برای کسی بازگو کنم.

اما مهمترین چیزی که آن لحظه فهمیدم این بود که من بیش از اندازه به خداوند و به نماز محتاجم.

قبل از اینکه از جایم بلند شوم این دعای پایانی را گفتم:

خدای من! اگر دوباره به خودم جرأت دادم که به تو کفر بورزم، قبل از آن مرا بکش! مرا از این زندگی راحت کن خیلی سخت است که با این همه عیب و نقص زندگی کنم، اما حتی یک روز هم نخواهم توانست با انکار تو زنده بمانم.


حسین بن منصور حلاج بیضاوی، از طبقه سوم صوفیان بود و کنیه او ابوالمغیث بود. در حدود سال 244 هجری در بیضاء، نزدیک فارس به دنیا آمد و در واسط (عراق) پرورش یافت. او مرید جنید بغدادی بود. سه بار به سفر حج رفت و در حدود سال 292 هجری از راه دریا به سرزمین هندوستان رهسپار شد. در سال 294 هجری سومین سفر حج خود را که دو سال بطول انجامید آغاز کرد، سپس به بغداد بازگشت و به نشر عقاید خود پرداخت. در سال 297 هجری به فتوای یکی از قشریان ( ابن داود اصفهانی) بازداشت شد و به سال 301 هجری برای دومین بار تحت تعقیب قرار گرفت و طبق حکم، به هشت سال حبس در زندانهای بغداد محکوم شد، ولی او دست از عقاید خود برنداشت، از اینرو در سال 309 هجری مجددا بازداشت شد و این بار برای همیشه دفتر حیات او در نوردیده شد. زیرا به فتوایی، در 22 ذیقعده همان سال پس از تحمل شکنجه های هولناک و تازیانه های بیشمار، اعضای بدن وی را به تیغ جفا بریدند و سر از تنش جدا ساختند و او را به آتش قهر و کین خود سوزاندند. منصور حلاج در آثار سخن سرایان عرب و ایرانی و هند و مایایی نماینده راستین عشق کامل خداست.

کم نگاهان فتنه ها انگیختند بنده حق را بدار آویختند

آشکارا بر تو پنهان وجود بازگو آخر گناه تو چه بود؟

***************************

گفت آن يار كز او گشت سر دار بلند جرمش اين بود كه اسرار هويدا مي كرد

****************************

روزی که اناالحق به زبان می آورد منصور کجا بود خدا بود خدا

******************************************************************

صبغة الله هست، خمّ رنگ هو پیسه ها یک رنگ گردد اندرو

چون در آن خُم افتد و گوییش قم از طرب گوید منم خُم، لا تَلُم

آن <<منم خم>> خود اناالحق گفتن است رنگ آتش دارد الا آهن است

مصراع دوم این شبهه را دفع می کند که بشر هویتا خدا شود، هر چند سالک در حق فانی شود، باز میان بنده و رب، فرق است. مولانا در اینجا دعاوی انا الحق و سبحانی ما اعظم شانی را که از قبیل شطحیات صوفیان است به گونه ای نغز تفسیر می کند. وی معتقد است دعوی اناالحق در واقع به معنی هوالحق است و تاکید می کند که این معنی از جهت اتحاد نوری است نه از راه حلول و اتحاد حلولی. از اینرو مولانا گفتار منصور حلاج را با دعوی فرعون فرق می نهد به این معنی که دعوی فرعون ناشی از انکار خدا بود و گفتار حلاج ناشی از فناء و استغراق در ذات احدیت:

گفت فرعونی اناالحق گشت پست گفت منصوری اناالحق و برست

آن اناالحق را لعنة الله در عقب وین انا را رحمةالله ای محب

وقتی این بزرگان می گویند: اناالحق، گویندۀ این گفتار را خود نمی دانند، بلکه گوینده را حضرت حق می شمرند، یعنی این حق است که در نای وجود آنان دمیده و ندای اناالحق و یا سبحانی ما اعظم شانی را ترنم نموده است. بنابراین مراد از اناالحق همانا هوالحق است نه ادعای خدایی و ربانیت عارف، زیرا حق در جمیع مظاهر، ظاهر است و هیچ غیری در میان نیست و اوست که می گوید: اناالحق نه عارف مجذوب.

مولانا در فیه ما فیه نیز این مطلب را اینسان شرح داده است: آخر، این اناالحق گفتن مردم می پندارند که دعوی بزرگی است، اناالحق عظیم تواضع است، زیرا اینکه می گوید: من عبد خدایم، دو هستی اثبات کند: یکی خود را و یکی خدا را. اما آنکه اناالحق می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد می گوید: اناالحق. یعنی من نیستم، همه اوست. جزء خدا را هستی نیست. من به کلی عدم محضم و هیچم، تواضع دراین بیشتر است.

شیخ محمود شبستری نیز همینگونه تفسیر کرده است:

چو کردی خویشتن را پنبه کاری تو هم حلاج وار این دم برآری

برآور پنبه پندارت از گوش ندای واحد القهار بنیوش

ندا می آید از حق بر دوامتچرا گشتی تو موقوف قیامت؟


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

خردمندی سوار بر اسب می رفت، ناگهان دید ماری به سوی دهان مردی خفته در زیر درخت می خزد، اسب را هی کرد و چهار نعل تاخت تا مار را از کام آن نگون بخت در آورد. ولی دیگر کار از کار گذشته بود و سعی و تلاش او به جایی نرسید و مار به کام مرد خفته در خزید. خردمند با خود اندیشه ای کرد و برای نجات مرد خفته نقشه ای کشید. به همین منظور بی آنکه مرد خقته را خبر دهد که مار در داخل شکم او فرو رفته است به یکباره بر او حمله کرد و با ضربات تازیانه و گرز او را از خواب بیدار کرد. مرد خفته در حالی که گیج شده بود سراسیمه از خواب برجهید و گیج و مبهوت از ترس تازیانه های مرد سواره شروع به فرار و دویدن کرد و سوار نیز غضبناک بر او همچنان حمله می آورد. مرد که دید سوار همینطور به اینکار ادامه می دهد چاره را در فرار دید اما مرد خردمند همچنان با اسب به دنبال او می آمد و او را با شدت می زد. سر انجام آن مرد با حالی زار به زیر درختی پناه برد که در زیر آن سیبهایی پوسیده و گندیده فراوان ریخته بود. سوار که هنوز در پی مرد بود او را مجبور به خوردن سیبهای گندیده کرد، به طوری که شکم او از فرط خوردن باد کرد و بعد دوباره مرد بیچاره را مجبور کرد که درون صحرا بدود، هر چه مرد التماس می کرد فایده نداشت، کار به جایی رسیده بود که اشک می ریخت و نفرین می کرد و مرد سوار را فحش می داد ولی مرد خردمند گوشش به این حرفها بدهکار نبود و به کار خویش مشغول بود.

این وضعیت تا غروب ادامه پیدا کرد تا جایی که مرد مار خورده دیگر انرژی برای دویدن نداشت و از طرفی سیبهای گندیده درون شکمش نیز بسیار آزارش می دادند تا جایی که دیگر نتوانست تحمل کند و تمام آنچه که درون شکمش بود یک جا بالا آورد و خالی کرد، تازه آنجا بود که چشمش به مار افتاد و سمی که از داخل شکمش بیرون می آمد را دید. گیج و مبهوت به مرد خردمند نگاه کرد و گفت به راستی که تو از اولیاء خداوند هستی و من جانم را مدیون تو هستم. من برای تمام نادانیم از تو عذر می خواهم و برای تمام ناسزاهایی که به تو داده ام از تو حلالیت می خواهم. اما خوب ای مرد خردمند چرا از اول به من ماجرا را نگفتی تا من آنگونه برخورد نکنم.

تو مرا جویان، مثال مادرانمن گریزان از تو مانند خران

خر گریزد از خداوند از خریصاحبش در پی ز نیکو گوهری

نه از پی سود و زیان می جویدشبلکه تا گرگش ندرد یا ددش

مرد خردمند در حالی که اسبش را هی می کرد و داشت از مرد آشفته دور می شد به او گفت: اگر من از اول برای تو ماجرا را می خواستم شرح بدهم تو از ترس جانت از بدن در می آمد و هیچ کاری انجام نمی دادی برای همین از خدا صبر خواستم تا در برابر دشنامهای تو صبور باشم تا بتوانم کارم را به سرانجام برسانم.

و مرد خردمند همچنان که مرد مار خورده به او سجده می کرد و تشکر می کرد از او دور شد و به راه خویش ادامه داد.

***************************************************

این داستان دقیقا در مقابل داستان دوستی خاله خرس است که از هزار دشمنی بدتر است. قهر و درشتی فرزانگان از لطفی و نرمی نابخردان بسی بهتر و بالاتر است. قهر آنان حیات بخش است و لطف اینان گاهی مرگ آور.

و دیگر آنکه خطر نفس اماره در سایه عنایت و هدایت پیران راه و مرشدان آگاه از آدمی دفع شود. از آنرو که دفع مار خزنده ی نفس همراه با ریاضات است، ابتدا طبع حیوانی آدمی آنرا بد و ناخوش پندارد و چون در نهایت میوه و ثمر شیرین این ریاضات حاصل آید دریابد که تمهیدات آن پیر راه چه فرخنده و مبارک بوده است.

<<خردمند سوار>> در این داستان تمثیل ولی مرشد است. و آن <<مار خزنده>> تمثیل نفس اماره است و آن <<شخص خفته>> تمثیل مردمان خواب رفته در این دنیاست که گاهی آنقدر در خواب عمیق فرو رفته اند که حتی فرو رفتن مار در شکم خویش را هم متوجه نمی شوند و لازم است خردمندی با گرز و چماق آنها را بیدار کند.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

عبدالله بن ام مکتوم، مردی نابینا و فقیری بود، ناگهان به مجلس پیامبر آمد و با صدای بلند گفت: یا رسول الله، از آنچه خدا به تو آموخته به من هم بیاموز.

و این در حالی بود که پیامبر (ص) مشغول یکی از حساسترین مذاکرات با سران قریش بود و می کوشید آنان را به اسلام دعوت کند. چهره های نام آوری چون عتبه، شیبه، ابوجهل بن هشام، عباس بن عبدالمطلب، امیة بن خلف و ولید بن مغیرة در این مجلس حضور داشتند. و ابن مکتوم متوجه این وضع نبود، از اینرو چون پاسخی از پیامبر(ص) نشنید، چند بار با صدای بلند سخن خود را تکرار کرد. پیامبر(ص) که درخواست او را بی موقع و نامناسب می دید ناراحت شد و اهمیتی به او نداد و به مذاکره خود ادامه داد. بدین مناسبت آیات آغازین سوره عبس نازل شد:

صورت در هم کشید و روی گردانید(1) بدان جهت که آن نابینا نزد او آمد(2) و تو چه میدانی؟ شاید او پاک گردد(3) یا (از شنیدن گفتار حق) متذکر شود و تذکرش او را سود دهد(4) اما کسی که ثروتمند است( یا خود را ثروتمند و بی نیاز می پندارد)(5) پس تو با او با استقبال و گرمی برخورد می کنی!(6) در حالی که بر تو مسئولیتی نیست از این که او پاکی نپذیرد(7) و اما کسی که به نزد تو آمده و کوشش دارد(8) در حالی که از (از خدای خود) می ترسد(9) پس تو از توجه به او به دیگران می پردازی؟!(10) نباید چنین باشد، این آیات قرآن وسیله یادآوری است(11)

رسول خدا بعد از اين ماجرا ((عبداللّه )) را پيوسته گرامى مى داشت .

اینگونه خطابهای توبیخ آمیز نشان می دهد که قرآن کریم حقیقتا از بارگاه کبریایی و پیشگاه خداوندی است و چیزی که در نزد خدا اهمیت دارد داشتن معرفت است نه حسب و نسب و جاه و جلال دنیوی.

احمدا، نزد خدا این یک ضریر بهتر از صد قیصرست و صد وزیر

احمدا، اینجا ندارد مال سود سینه باید پر ز عشق و درد و دود


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه اي بدين مضمون نوشته است :
مي خواهم در آنچه اينجا مي گويم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسيار زيبا ، با سليقه و خوش اندام هستم. آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم.شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست ، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زياد نيست. هيچ كس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟آيا شما خودتان ازدواج كرده ايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد كجاست ؟2- چه گروه سني از مردان به كار من مي آيند ؟3- چرا بيشتر ن افراد ثروتمند ، از نظر ظاهري متوسطند ؟4- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند ؟
امضا ، خانم زيبا
و اما جواب مدير شركت مورگان :
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشيد كه دختران زيادي هستند كه سئوالاتي مشابه شما دارند. اجازه دهيد در مقام يك سرمايه گذار حرفه اي موقعيت شما را تجزيه و تحليل كنم :درآمد سالانه من بيش از 500 هزار دلار است كه با شرط شما همخواني دارد ، اما خدا كند كسي فكر نكند كه اكنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف مي كنم.از ديد يك تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دليل آن هم خيلي ساده است : آنچه شما در سر داريدمبادله منصفانه "زيبائي" با "پول"است. اما اشكال كار همينجاست : زيبائي شما رفته رفته محو مي شود اما پول من ، در حالت عادي بعيد است بر باد رود. در حقيقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زيبائي شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من يك "سرمايه رو به رشد" هستم اما شما يك "سرمايه رو به زوال".به زبان وال استريت ، هر تجارتي "موقعيتي" دارد. ازدواج با شما هم چنين موقعيتي خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت كند عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولين فرصت به ديگري واگذار كرد و اين چنين است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمي با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نيست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار مي گذاريم اما ازدواج نه. اما اگر شما کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود (می توانید کالاهایی مثل شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری و . را در نظر بگیرید) آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با مشخصات شما باشم. در هر حال به شما پيشنهاد مي كنم كه قيد ازدواج با آدمهاي ثروتمند را بزنيد ، بجاي آن ، شما خودتان مي توانيد با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاري ، فرد ثروتمندي شويد. اينطور ، شانس شما بيشتر خواهد بود تا آن كه يك پولدار احمق را پيدا كنيد.اميدوارم اين پاسخ كمكتان كند.
امضارئيس شركت ج پ مورگان
********************************
در دنیای امروز که شاید خیلی چیزها رو به انحطاط گذاشته است و همه چیز دارای حساب و کتاب شده است و مردم حتی در خرج کردن احساس نیز به شدت در حال تجارت هستند واز نیکی دل کمتر استفاده می کنند و کار و بار عقل بسیار سکه استناخودآگاه درون همیننظام عقلگرا نیز بیشترین ارجحیت را به اخلاقیات و درون پاکیزه می دهند، چون ثروت بالفطره محبوبیت ندارد و برای اینکه انسان را به آرامش برساند نیاز به چیزهای مهمتری دارد، چیزهایی که برتر از ثروت است و می تواند در زیباسازی ثروت نقش مهمی داشته باشد.بصورتی که حتی ثروت به عنوان محبوبترین نیاز امروز نیز به آن نیاز پیدا می کند و بدون آن بیشتر بار است تا یار.
روح زیبا ودرونپاکیزه گوهر گمشده این روزهای انسان استکه گاهی در پشت ابرهای این دنیا گم می شود، اما آیا ابر می تواند جلوی نور خورشید را بگیرد؟ گاهی ما فکر می کنیم دیگر خورشیدی وجود ندارد اما خورشید از پس ابر نیز محبتش را از ما دریغ نمی کند. گوهر انسانی هیچوقت گم نمی شود چون از نهاد فطری و خدایی انسان شکل می گیرد، فقط کافیست داد و ستد را کنار بگذاریم و خانه دل را پاکیزه بگردانیم تا بهتر از هر ثروت و زیبایی برای ما بدرخشد.
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان بحث سرّ عشق و ذکر حلقۀ عشاق بود
حسن مه رویان مجلس گرچه دل می برد و دین بحث ما در لطف و طبع و خوبی اخلاق بود

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

محتسب در نیمه شب جایی رسید

دربن بازار مستی خفته دید

گفت: هان، مستی! چه خوردستی؟ بگو

گفت: از آن خوردم که هست اندر سبو

گفت: خود اندر سبو واگو که چیست

گفت: از آنکه خورده ام گفت: این خفی است

گفت: آنچه خورده ای، آن چیست، آن؟

گفت: آنچه در سبو مخفی است آن

دور می شد این سؤال و این جواب

ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت: با او محتسب: هین، ((آه)) کن!

مست ((هوهو)) کرد هنگام سخن

گفت: گفتم ((آه)) کن، ((هو)) می کنی!

گفت: من شادم، تو از غم می زنی

آه از درد و غم بیدادی است

هوی هوی می کشان از "شادی" است

در اینجا منظور از محتسب مردم هوشیار دنیا است که دائم در فکر سود و زیان خود هستند و در غم کم و زیاد شدن داشته های خویش زندگی سپری می کنند،و آدم مستکنایه از کسانی است کهباده ناب الهی خورده اند و در وادی او سیر می کنند و همیشه شاد هستند. محتسب دائم در پی کشف این است که شادی آدم مست را بیابد و آدم مستبدنبال اینکه بر گوش نا اهل دلیل این شادی را بیان نکند.

و این چنین است که می توان پی به این راز بزرگ برد که شادی چیست و چگونه می توان همیشه شاد بود. برای شاد بودن باید به مبدا شادی وصل شد و باید از باده ای نوشید که اصالت و هویتش عارضی نباشد. وگرنه هر شرابی توانایی مست کردن را دارد. غم برای این دنیا و وابستگیهای این دنیاست، بنابراین چون خود این دنیا در ذات خود قدرتی ندارد اگر چیزی به ما دهد که برای مدتی ما را شاد کند مطمئن باشید بعد از مدتی آن شادی را بگونه ای دیگر از ما می گیرد و غم نصیب ما می کند، تمام غمهای این دنیا برای آن است که گاهی چیزی به ما می دهد و گاهی آن چیزی که می خواهیم را نمی دهد، گاهی آن چیزی که داده است را می گیرد و گاهی هم آن چیزی که نباید بدهد را می دهد، و ما دائما در کش و قوس این دادن و ندادن هستیم و از روزی به روز دیگر حالت درونی ما از شادی به غم و دوباره بر عکس از غم به شادی تغییر می کند، اما هیچگاه یک شادی با ثبات در درون خویش نداریم و دائم در جوش و خروش امورات این دنیا هستیم، و تمام این اتفاقات تا زمانی ادامه پیدا می کند که ما به منبع اصلی و شادی مطلق اتصال پیدا نکردیم.

اما زمانی که گوشه ای از آن شادی را دیدیم آن وقت متوجه می شویم که حتی غمهای این دنیا هم توان شاد زندگی نکردن را ندارند.

شادی از جنس نور و عشق و دوست داشتن است و اینها همه از یک جنس و یک مبدا هستند، اگر در راه عشق مشکلی پیش بیاید و شادی از میان برود مطمئن باشید اشکال در گیرنده است نه فرستنده، وگرنه عشق در ذات خویش شادی آور است بصورتی که حتی فراق هم که گاهی شامل عشق می شود چون جنسش از عشق است برای عاشق و معشوق واقعی شادی آور می شود.

سخن در این خصوص بسیار است و زبان ما کوتاه.

گر طمع داری ازین جام مرصع می لعل

در و یاقوت بنوک مژه ات باید سفت

سخن عشق نه آنست که آید بزبان

ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت وشنفت


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

یکی از مشایخ طریقت که به جوانمردی و فتوت آوازه ای به هم رسانیده بود، به سبب دستگیری فراوان از بینوایان و فقیران، آهی در بساط نداشت، ولی با اینحال از اغنیا و توانگران وام می ستانید و به دستگیری و رعایت حال فقیران ادامه می داد.

تا آنکه شیخ به پایان عمر نزدیک شد. از اینرو طلبکاران با شتاب خود را به منزل او رساندند تا طلب خود را بازگیرند. جملگی با ترشرویی و تلخی بدو می نگریستند. شیخ نیز با خود می گفت: این بیچارگان را ببین که نسبت به لطف حق چقدر بدگمان اند. خیال می کنند حضرت حق تعالی نمی تواند طلب ناچیزشان را ادا کند.

در این هنگام کودکی حلوا فروش از کنار خانقاه فریادکنان گذشت. شیخ به خادم اشاره کرد که برو و همه ی حلواهای او را بخر و به اینجا بیاور. خادم بیدرنگ رفت و حلواها را خرید و به خانقاه آورد. شیخ به طلبکاران خود اشاره کرد که از آن حلواها بخورند. آنها همه حلواها راخوردند و سینی حلوا تهی شد. در این وقت کودک، مطالبه حق خود کرد. ولی شیخ گفت من پولی ندارم و ساعاتی دیگر نیز خواهم مرد. حال کودک دگرگون شد و به شیون و زاری پرداخت و از روی خشم و ناراحتی، سینی حلوا را به زمین زد و با گریه گفت اگر بدون پول برگردم صاحبکارم مرا خواهد کشت.

طلبکاران که از این وضع ناراحت و شگفت زده شده بودند به شیخ اعتراض کردند. ولی او حالی آرام و آسوده داشت و گویی که هیچ اتفاقی رخ نداده است. هنگامی که وقت نماز عصر فرا رسید ناگهان خادم با طبقی در آمد و آنرا نزد شیخ نهاد. شخصی از اهل سخا و بخشش چهارصد دینار برای شیخ فرستاده بود. شیخ دست به طبق برد و پولی معادل بدهی خود و طلب آن کودک حلوا فروش از آن برداشت و به آنان داد وگفت: این عطیه الهی به خاطر گریه ی آن کودک بود. این پول در بند اشک این کودک بوده است. آنگاه با حالی آرام و آسوده به استقبال مرگ رفت.

گنج مخفی در این حکایت، بیان این مطلب است که شرط احابت دعا، انکسار قلب در پیشگاه حضرت احدیت است.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد. یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.

نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :

نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی:
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک باد تندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند، دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: نامه ای که برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند. پس ما باید انجامش دهیم و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود!


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

تغییر دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!"

داستان حکمت خداوندی

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.
نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.
کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.rdquo; من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنینrdquo; و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.
اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل

مورچه و سلیمان

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم.!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد .

چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست .

مرد مسلمان و همسایه کافر

فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت،هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر.مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)
زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد.مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام ظاهر می کنیو لعنت بر آن کافر خدا نشناس . !
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافرِ است که غذا براش می آورد.
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت :خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی


داستان درویش و کریم خان زند

یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور می كرد. چشمش به شاه افتاد، با دست اشاره ای به او کرد. كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
كریم خان گفت: این اشاره های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
كریم خان در حال كشیدن قلیان بود؛ گفت چه می خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است.
همانروزدرویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان كسی نبود جز كسی كه می خواست آن روزنزد كریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سكه كرد و قلیان نزد كریم خان برد.
روزی سپری شد. فردا درویش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد. با دست اشاره ای به كریم خان زند كرد و گفت: نه من كریمم نه تو.

كریم فقط خداست،در حالیجیب مرا پر از پول كردکه قلیان تو هنوز سر جایش باقیست.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

اوضاع خیلی مناسبی بود، هر روز قیمت سکه و دلار بالا میرفت و من به دنبال اینکه هر چه زودتر نقدینگیم را تبدیل به دلار و سکه بهار آزادی بکنم تا در این وانفسای بازار، سود کلانی هم من ببرم. آخه تا کی بشینم تا این و اون از این سودها ببرند و پولدار بشوند و من فقط تماشاچی باشم، آخه تا کی باید با یک حقوق کارمندی و یک زندگی بخور و نمیرروزگار را سپریکنم.

هر چه که داشتم و نداشتم را به پول نقد تبدیل کردم، از خونه و وسیله زیر پا گرفته تا فرشی که شبها بر آن میخوابیدیم. پیش خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار، یا پولدار میشم و یا با مخ زمین می خورم و حالا حالاها نمیتونم بلند بشوم. به بازار رفتم و مقدار زیادی سکه طلا و دلار خریدم، شب هم رفتم جلوی بانک کارگشایی و توی صفی که مردم تشکیل داده بودند خوابیدم تا بتونم واسه فردا از بانک سکه بگیرم و از این طریق هم سودی ببرم. خلاصه وقتی تمام پول را تبدیل به طلا کردم منتظر نشستم و به قیمت طلا در بازار توجه کردم، خوشحال و سرحال از اینکه هر روز قیمت این طلا بالاتر می رفت و منم سرمست از این پیروزی که با دانش و درایت و شجاعت خودم بدست آورده بودم روزم را شب می کردم.

تا اینکه یک روز که در محل کارم بودم سر و کله پسرعموم پیدا شد که از روی دلتنگی به من پناه آورده بود. از درمان عمو گفت که مدتها از زمان مریضیش می گذشت و دکترهای ایران گفته بودند باید برای معالجه به اروپا اعزام بشه، از این گفت که وقتی خواستیم بریم دلار دولتی بگیریم خیلی کم بهمون دادند و وقتی رفتیم بصورت آزاد تهیه کنیم دیدیم آنقدر در این چند وقت در بازارش دلال بازی کردند که با این پولی که ما داریم خیلی کمتر از اون چیزی که لازم داریم می تونیم دلار تهیه کنیم، از این گفت که خدا پدر هر چی دلال را بسوزونه که همه چیز را آماده می خواهند و بیشتر شبیه موج سوار هستند تا کسانی که بخواهند رزق و روزی به کسی برسونند و یا از کار و تجارت به چیزی برسند و چند نفر دیگر را هم نون برسونند. و در آخر گفت: اخه خودخواهی تا کی؟ همش به فکر خودمون بودن تا کی؟ حرص زدن تا کی؟ به هر قیمتی کسب ثروت کردن تا به کی؟ و همانطور که اشک می ریخت سرش را روی شونه های من گذاشت و خواست برایش دعا کنم.

غمگین از اتفاق امروز سوار اتوبوس شدم که دیدم کنارم پسر جوانی نشست، از حالتش معلوم بود در عوالم خودش غرقه، پس از مدتی ناگهان صداش در آمد که عجب روزگاری شده، و شروع به تعریف کردن کرد که: چند ماه پیش خونه ای خریدم که چون پولم به اندازه کافی نبود مجبور شدم از یکی از دوستانم پول قرض بگیرم، اما چون پول نقد نداشت قرار شد به من طلا بدهد و من هم بعد از 4 ماه به همان مقدار دوباره به او همان اندازه طلا برگردانم، من که از قیمت صعودی طلا با یک مقدار معین در سال خبر داشتم گفتم اشکال نداره، و طلاها را از او گرفتم به این امید که حالا در مدت 4 ماه مقدار کمی رشد خواهد کرد اما در ازای آن می توانم خانه دار بشوم. اما حالا زمان پرداخت قرض است و قیمت طلا به فلک رسیده، از طرفی چون مردم میخواهند همه در بازار سکه و ارز سرمایه گذاری کنند خونه قیمتش کم شده است، امروز مجبور شدم خونه را با قیمت کمتر دوباره بفروشم و قرضم را که تقریبا دوبرابر شده است را بپردازم، حالا باید دنبال خونه ای باشم که مطمئن نیستم حتی پول رهن آنرا دارم یا نه.

وقتی از اتوبوس پیاده شدم پیش خودم گفتم امروز عجب روز گندی شده، این همه آدم هستند که توی این بازار سرمایه گذاری کردند و ککشون همنمیگزه اونوقت یکبار من همچین کاری کردم از زمین و زمان برای من داره اتفاقاتی میفته که مربوط به سرمایه گذاری من میشه. پیش خودم گفتم میخواست حواسش را جمع کنه تا اینجوری پول قرض نگیره، چرا من باید چوب نادانی یکی دیگه را بخورم.

رفتم از سوپرمارکت محلمون جنس بگیرم، دیدم یک مرد میانسالی داره با صاحب مغازه صحبت میکنه که زنم را سال پیش بخاطر مشکلاتی که داشت طلاق دادم و قرار شد هر ماه بک سکه از مهرش را بپردازم، بعدشم به سال نکشید زنم با همون مردی که رو هم ریخته بود زندگیشون را شروع کردند و بچه ها را جلوی درب منزل به من تحویل داد و گفت: همسرم قبول نمیکنه که بچه ها با من زندگی کنند پس خودت از آنها نگهداری کن و با من کاری نداشته باش، منم که یک کارگر ساده هستم که درآمد آنچنانی ندارم، حالا چون سکه گرون شده و من دیگه از پس اجاره خونه و سکه ی همسر سابقم بر نمیام همسر سابقم حکم جلب مرا گرفته تا منو زندان بندازه، موندم این بچه های صغیر را چکار کنم.

بدون اینکه خریدی کنم از مغازه بیرون اومدم و دوباره این روز گند را لعنت کردم، اما باز چیزی درون من گفت: می خواست در انتخاب همسر دقت کنه ، چرا من باید چوب نادانی یکی دیگه را بخورم.

به خونه رسیدم که هنوز عرقم خشک نشده بود همسرم گفت عروسیپسر عمویشبه هم خورده چونکه سرویس طلایی که قول داده بود برای همسرش در روز عروسی بخره را نتونسته پولش را جور کنه و دختر هم گفته کسی که از شروع زندگیش نتونه به حرفش عمل کنه به درد زندگی نمی خوره، این یکی را پیش خودم گفتم: در هر کدوم خودم مقصر را بدونم توی این یکی نمیدونم چون برای این آدم خیر بود، کسی که بخاطر اینجور چیزها حاضر باشه ترکت کنه بهتره همین الان ترکت کنه،

(۱)

اما خیلی از جوونای دیگه که همسرشون چشمداشتی به این قضیه نداره اما پسر به زور حتی حلقه طلا میخره و کلی خجالت می کشه چی؟ اون جوونی که از این قیمت طلا می ترسه و حتی دیگه به ازدواج فکر هم نمی کنه چی؟ اون دختری که حالا پسری نیست به خواستگاریش بیاد اگه بخاطر امیال طبیعیش به گناه بیفته چی؟ اون پسری که حالا نمیتونه از راه شرعی مشکلش را حل کنه میره در کمین زن و بچه های امثال من میشینه تا اغفالشون کنه چی؟ و خیلی سئوالهای دیگه که مثل قطار پشت سر هم ردیف شده بود تا منو عذاب بده، خیلی دوست داشتم باز هم بگم: چرا من باید چوب نادانی یکی دیگه را بخورم؟ اما دیگه نمی تونستم، من هم یکی از همین مردم هستم، منم خود همین مردم هستم، از کودکی خانواده ، مذهب و فرهنگم به من یاد داده که بنی آدم اعضای یکدیگرند. چرا باید من به گونه ای ثروت بدست بیاورم که مجبور بشم بخاطرشپایم را بر سر همنوع خودم بگذارم. پس کی باید از شعار خارج بشیم و پیش خودمون سربلند بشویم؟ از کجا باید اینکار را شروع کنیم؟ یاد این جمله افتادم که از ماست که بر ماست. پیش خودم گفتم باید از خودم شروع کنم بدون اینکه انتظار این را داشته باشم باید کسی قبل از من اینکار را انجام بدهد تا من نیز شهامت آنرا بدست بیارم. بگذار برای یکبار هم شده است من سرآغاز یک خوبی باشم.

پس برای فردا تصمیم گرفتم . (جای نقطه ها را هر کسی بر اساس آنچه هست پر کند.)

*********

می توانیدبه جای انتهای داستان، از آنجایی که عدد(۱) گذاشته شده است این قسمت را تا انتها انتخاب کنید.

بعد از یکماه که قیمت طلا حسابی بالا رفت، هر آنچه خریده بودم را فروختم و برای خودم سود فراوانی به جیب زدم. خوشحال از مزه این پول، از شغل کارمندی استعفا دادم و مشغول دلالی در همه امور شدم، هر جا که احساس می کردم سودی هست وارد میشدم، میخریدم و بعد از مدتی که قیمتش بالا می رفت می فروختم، کلی وضع زندگیم عوض شده بود، همسرم خیلی بیشتر به خودش می رسید و لباسهای گران قیمت می پوشید، و انگار همه دنیابه من لبخند می زد.

تا اینکه یک روز که زودتر از موعد مقرر به خانه بر گشته بودم، همین که وارد خانه شدم صدایی از داخل اتاق خواب شنیدم، اول فکر کردم همسرم خونه نیست و رفته سراغ گاوصندوقم، آخه از اون موقع که پولدار شده بودم همیشه نگران پولهایم بودم که نکنه بر باد بره، برای همین به سرعت به سمت اتاق خواب رفتم، همین که در اتاق را باز کردم دیدم همسرم در آغوش پسر جوانی مشغول معاشقه است و انقدر غرق در اینکار هستند که اصلا متوجه حضور من نشدند، انقدر خشمگین شدم که به سرعت به آشپزخانه رفتم و چاقویی آوردم در همون تختخواب و در همون حالت چندین ضربه به هر دو زدم و وقتی خون همه اتاق را فراگرفت تازه متوجه شدم چه کاری انجام دادم.

در دادگاه مادر پسر تعریف می کرد: زمانی قرار بود پسرم با دختر مورد علاقش ازدواج کنه، اما چون پول به اندازه کافی برای خرید سرویس طلایی که به همسرش قول داده بود نداشت، همسرش از او جدا شد و . و حالا با دختر عمویش.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت.

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند.

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم:.

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

خداوند متعال به داود (ع) فرمود که در روی زمین خانه ای برای من بساز. داود پیش از آنکه برای خدا خانه ای بسازد برای خود خانه ای ساخت. خداوند فرمود: ای داود، آیا خانه ی خود را پیش از خانه من ساختی؟! داود گفت: آری چنین است. چه در قضاء حکمی که راندی گفتی ملکی نصیب من شود. سپس داود ساختن آن خانه آغاز کرد. وقتی که دیوارها تمام شد دو سوم آن خانه فروریخت. پس داود به خدا شکایت برد. خدا وحی کرد که تو را نسزد که خانه ای برای من بسازی. داود عرض کرد: پروردگارا بهر چه نسازم؟ فرمود: از آنرو که خونها ریخته ای. داود گفت: پروردگارا مگر آن خونها را در راه عشق تو نریخته امُ فرمود: آری، اما آنان بندگان من بودند و من با آنان به مهربانی و شفقت رفتار می کردم. این سخن بر داود گران آمد و غمین شد. خدا به او وحی کرد غم مدار که مقدر سازم که آن خانه به دست فرزندت سلیمان به سامان آید. آنگاه که داود رحلت کرد سلیمان بنای آن خانه آغاز نمود.از عجایب آن بنا این بود که در هنگام ساختش نه صدای چکش شنیده می شد و نه صدای تبر و نه هیچ ابزارو آلت آهنین.

************************************************

معبد بیت المقدس و یا مسجد الاقصی در ابتدا به روزگار صابئیان پرستشگاه ستاره زهره بود و پیروان این آیین هدایایی برابر صخره ی مقدس این معبد می نهادند. وقتی این معبد به تصرف بنی اسرائیل درآمد آن صخره را قبله گاه خود کردند.

چندی بعد به امر الهی، موسی (ع) مامور شد که سرزمین بیت المقدس را فتح کند، از اینرو قوم بنی اسرائیل را بدان مقصد حرکت داد و چون به بیابان تیه ( به فتحه ت و ساکن ی) رسیدند در آنجا اقامت کردند و موسی (ع) طبق دستور وحی، قبه ای از چوب اقاقیا ساخت و آنرا در میان خیمه گاه خود نصب کرد و همگان بدان سو نماز می خواندند و چون در روزگاران بعدی، حکومت و نبوت به حضرت داود (ع) رسید آن قبه را به بیت المقدس منتقل کرد و آنرا بر صخره ای بنهاد. داود (ع) تصمیم گرفت معبدی روی آن صخره برپا دارد ولی توفیق نیافت اما فرزند و جانشین او یعنی حضرت سلیمان(ع) آن معبد را بنا کرد و این در حالی بود که پانصد سال از وفات موسی(ع) می گذشت،

تا اینکه چند قرن بعد بخت النصر، پادشاه بابل آمد و آنجا را ویران ساخت و بنی اسرائیل را آواره کرد، چون بنی اسرائیل با حمایت شاه ایران، کوروش به موطنشان بازگشتند به تجدید بنای آن همت گماشتند. بعدها در جنگهای سه گانه ایران و روم و یونان این معبد دست به دست می گشت و چون دوباره بنی اسرائیل نیرومند شدند در عهد حکومت هیرودیس آن بنا دیگربار ساخته شد، اما مجددا در سال 70 میلادی به دست تیتوس رومی ویران شد و او دستور داد که بر ویرانه آن معبد، مزرعه ای برپا دارند. هلن مسیحی ( مادر قسطنطین) بقایای آنمعبد را ویران کرد و در انبوهی از زباله و کثافت مدفون ساخت. و بالاخره عمر (خلیفه دوم) وقتی بیت المقدس را فتح کرد از آن معبد پرسید و چون مردم جای آنرا نشان دادند در آنجا مسجدی برپا کرد.

مسجدی که فعلا به مسجد الاقصی معروف است کنیسه ای است که ژوستین در سال 550 میلادی به نام حضرت مریم (ع) ساخت.

*******************************************

مسجدالاقصی از مکانهایی است که می توان گفت تقریبا تمام ادیان بزرگ نسبت به آن مدعی هستند و به نحوی آنرا با تاریخچه، عزت و احترام خود مربوط می دانند و همه در تلاش، جهتبه اسم خود کردن این مکان مقدس را دارند اما غافل از این موضوع هستند که شاید این مکان مقدس بعد از این همه سال محلی برای آزمایش و امتحان پیروان ادیان و مذاهب باشد تا مردمی که هر کدام خود را عزیزترین مردمان و دین خود را بهترین دین می دانند به راحتی در عمل، مورد آزمایش الهی قرار بگیرند و عیار خود را ( نه دین خود، که البته در عالم وحدت فقط یک دین وجود دارد) در خصوص انجام فرامین الهی مورد سنجش قرار دهند تا واقعا متوجه بشوند وقتی پای عمل وسط بیاید چقدر قابل اطمینان هستند.

کثرت و نزاع در روحهایی وجود دارد که در مرتبه حیوانی درجا زده اند. از آنجا که روح حیوانی از عناصر مختلف شکل گرفته است، کسانی که در قید و بند هوای نفس و حیوانیت هستند نمی توانند به وحدت راه یابند بلکه همواره در نزاع و کشمکش هستند، زیرا انانیت و خودبینی که لازمه حیوانیت است در آنان به نحو بارزی ظهور دارد.

اما روح اهل ایمان و عرفان، دارای کثرت و تعدد نیست بلکه میان آنها وحدت برقرار است، از اینرو آنان که حقیقتا به جوهر ایمان رسیده اند هر چند که از حیث ظاهری متعددند اما از حیث باطنی متحدند.

جان حیوانی ندارد اتحاد تو مجو این اتحاد از روح باد

جان گرگان و سگان هر یک جداست متحد جانهای شیران خداست

همچو آن یک نور خورشید سما صد بود نسبت به صحن خانه ها

لیک یک باشد همه انوارشان چونکه برگیری تو دیوار از میان

چون نماند خانه ها را قاعده مومنان مانند، نفس واحده

زآن همه جنگند این اصحاب ما جنگ کس نشنید اندر انبیا


A love story

once upon a time

once upon a time. Who was the one who existed? He was God and there was no one but God. Take seriously the story that there is no one but God.

A young man fell in love with a woman and the passion of love, sleep and appetite robbed him. But whenever this lover wrote a letter to his lover and at the same time expressed his love and affection, the messenger or the servant of the woman jealously touched the contents of the letter and changed its words and did not allow that The petition of the lover reaches the lover completely.

Seven or eight years passed in this way until one night the city druggist saw a young lover in a dark and secluded alley and ordered him to stop thinking that he was a thief or a criminal, but the young pharmacist knew his own city and knew this druggist. He imprisons people for no reason, and all the people hate him. He escapes from the druggist, and the druggist pursues him. The young man rushes to the garden, unaware that his lover is also there, and the lantern is looking for his lost ring by the water. When the young man sees his lover by chance, he turns to the causal Imam out of sheer joy and excitement and says from the bottom of his heart: "O God, have mercy on the druggist."

As soon as the young man finds the garden alone, the fiery flame of desire lusts in his heart and he goes to the beloved to embrace him, but the beloved becomes angry with this arrogance and stops him from doing so.

عاشق می گوید: چرا مرا از این کار باز می داری؟ اینجا که کسی نیست، جزء نسیمی که می وزد. معشوق در جواب می گوید : ای نادان چگونه است که نسیم را می بینی اما خالق نسیم را نمی بینی؟

عاشق می گوید: درست است که من در رعایت ادب، کوتاهی کردم اما در عشق خود صادقم. معشوق می گوید: تو عاشق نیستی بلکه کاسبی. یعنی تو مرا نمی خواهی بلکه امیال خود را می خواهی، و به همین دلیل من در طی آن هفت هشت سال با اینکه نامه های تو را می خواندم اما جوابی به تو نمی دادم، زیرا تو هنوز مقام والای عشق را درک نکرده ای.

عاشق که اوضاع را خراب می بیند دست به نیرنگ و تزویر می زند و مدعی می شود که من برای اینکه تو را امتحان کنم اینکار را کردم تا ببینم تو در برابر خواسته من چه واکنشی نشان می دهی که عیار هر چیز با امتحان کردن آن مشخص می شود. معشوق که پی به حیله عاشق می برد در جواب می گوید: چه بهتر بود که به جای توجیه کاری که انجام دادی اشتباه خود را می پذیرفتی که شاید من نیز چشم بر اشتباه تو می بستم، اما تو نتوانستی مثل یک عاشق واقعی رفتار کنی، در مرام و مقام عاشقی گستاخی وجود ندارد، همانطور که حضرت آدم نیز پس از خطایش در برابر خدا و خوردن میوه ممنوعه، به جای توجیه کردن کارش، فقط از خدا طلب بخشش کرد.

********************************************

در این دنیا همه امور نسبی است و هیچ پدیده ای مطلق نیست. از اینرو جمیع خیرات و شرها نیز در این جهان، بر نسبتها استوار گشته است، در این دنیا هیچ چیز را نمی توان یافت که از جمیع جهات، خیر و یا شر مطلق باشد، بلکه اعتبارات مختلف سبب می شود که یک چیز، جهات مختلف بیابد. چنانکه آن داروغه ی سختگیر و قسی القلب با آنکه نسبت به عموم مردم شر بود اما نسبت به آن جوان موجب خیر شد( البته مقامی بالاتر از اینخیر و شر نسبینیز هست که مجال صحبتش نیست.). نکته دوم آنکه این حکایت به نقد احوال کسانی می پردازد که گوهر برین عشق را با مقولات مبتذل نفسانی آمیخته و به گزاف خود را در صف عاشقان و سالکان حقیقی جا می زنند، اما چون محک تجربه به میان آید رسوا و سیه روی شوند. نکته دیگر اینکه خدا را باید در خلوت ترین خلوتها ناظر بر اعمال و احوال خود دانست.

And the last point is that the real lover does not attribute the mistake to the lover, and even if he believes that he did not make a mistake, but as an excuse, he bends his neck and does not allow a circle to sit on the lover's st because of his lover. The lover is really the lover, he knows how to perfect the cute and compensate for this kindness, this is the story of a true lover and lover.

What if the shadow of the beloved fell on the lover, we needed him and he was eager for us

(I add a special point that sin is a sin because it is attributed to us and when it is attributed


once upon a time

once upon a time. Who was the one who existed? He was God and there was no one but God. Take seriously the story that there is no one but God.

Pharaoh's body was taken to a special location in the center of France so that the greatest archaeologists, along with the best surgeons and autopsies in France, could begin their experiments on the body and discover its secrets.
The head of the research and restoration group was one of France's greatest scientists, Professor Maurice Bocay, who, unlike others who sought to restore the body, sought to unravel the mystery of how the pharaoh died.

Professor Bukay's investigation continued until the final results appeared in the late hours of the night. The sea has embalmed it to preserve the corpse. But the strange question, and what surprised Professor Bukay so much, was how this corpse remained healthier than the other corpses while the corpse was pulled out of the sea.

حیرت و سردرگمی پروفسور دوچندان شد وقتی دید نتیجه تحقیق کاملا مطابق با نظر مسلمانان در مورد غرق شدن فرعون است و از خود سئوال می کرد که چگونه این امر ممکن است با توجه به اینکه این مومیایی در سال ۱۸۹۸ میلادی و تقریبا در حدود ۲۰۰ سال قبل کشف شده است، در حالی که قرآن مسلمانان قبل از ۱۴۰۰ سال پیدا شده است؟!

لذا بعد از اتمام کار به کشورهای اسلامی سفر کرد و به تحقیق پرداخت تا بالاخرة آیه ۹۲ سوره یونس را برایش خواندند. به این صورت بود که به دین مبین اسلام مشرف شد.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

مردی بامدادان به سرای سلیمان نبی(ع) در آمد، در حالی که از ترس رنگ از رویش پریده بود. سلیمان(ع) پرسید: چیست که این همه هراسانی؟

مرد پاسخ داد: اینک که می آمدم عزراییل را دیدم که نگاهی پرکین و خشم به من انداخت!!

سلیمان (ع) گفت: اکنون از من چه می خواهی؟ آیا چاره ای از من ساخته است؟

مرد گفت: به باد دستور ده تا مرا بر دوش خود سوار کند و به سرزمین دوردست هندوستان ببرد تا باشد که عزراییل نتواند بدانجا بیاید و جانم ستاند !!

سلیمان(ع) به باد دستور داد: این مرد را شتابان به هندوستان ببر.

و چون بامدادان فردا سربرآورد عزراییل به هنگام بارعام حضرت سلیمان(ع) به بارگاهش آمد. سلیمان(ع) به عزراییل خطاب کرد: چرا اینقدر به آن مرد با نگاه تند و خشمگین نگریستی؟ مگر می خواستی او را از ترس مرگ آواره سازی و به هندوستان فراریش دهی؟!

عزراییل در پاسخ گفت: والله، بالله، تالله من از روی خشم و کین به آن مرد نگاه نکردم بلکه نگاه من از روی تعجب و شگفتی بود. زیرا خداوند به من امر کرده بود که جان این مرد را باید امروز در هندوستان بگیرم! و من از این مسئله حیرت کرده بودم که چطور می شود که این مرد خودش را امروز از بیت المقدس به هندوستان برساند. با خود فکر کردم اگر او صد بال و پر هم داشته باشد نمی تواند امروز به هندوستان برسد ولی وقتی که خود را به امر خداوند به هندوستان رساندم دیدم آن مرد در آنجاست. پس جانش را همانجا ستاندم !

از که گریزیم؟ از خود؟ ای محال از که برباییم؟ از حق؟ ای وبال

حدیث: هر گاه خداوند مرگ را بر بنده ای در سرزمینی خواهد برای او در آن سرزمین نیاز و حاجتی می نهد.

سلیمان در روایات اسلامی و اشعار فارسی و عربی نمودار قدرت و ثروت و مکنت است. از شهرت سلیمان بدین اوصاف استفاده می کنند که او با وجود پادشاهی و توانگری محبت و تعلق خاطر به امور مادی نداشت و بدین سبب خود را مسکین و بی نوا می خواند. پس داشتن ملک و مال و سلطنت و مباشرت با اسباب دنیوی هرگاه دلبستگی ببار نیاورد باعث دوری از حق نمی شود و ترک دنیا عبارت است از ترک تعلق نه ترک مال و ناداشتن اسباب و وسائل.

ثعلبی در سیره سلیمان نقل می کند بدینگونه: سلیمان شخصی افتاده و فروتن بود و با بینوایان نشست و برخاست می کرد ومی گفت: بینوایی با بینوایی دیگرهمنشینیکند.

چونکه مال و ملک را از دل براند زآن سلیمان، خویش جزء مسکین نخواند

(مولانا)

نظر کردن بدرویشان منافی بزرگی نیست سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

(حافظ)


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

گویندشیخ ابو سعید ابوالخیرچند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برایخریدن حیوانی جهت سوار شدننداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد.

تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت، در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید واز احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه آورده است و یک هفته است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر میبرند.

چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت: برو . مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج درسختی باشی تا من برای فرزندانم توشهای ببرم.شیخ گفت: حج من،تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم بهتر از آن است کههفتاد بار زیارت آن بنا كنم.

اي قوم به حج رفته كجاييد كجاييد معشوق همينجاست بياييد بياييد

معشوق تو همسايه و ديوار بهدیوار در باديه سرگشته شما در چه هواييد

گر صورت بي صورت معشوق ببينيد هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد

ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد يكبار ازين خانه برين بام برآييد

آن خانه لطيفست نشانه هاش بگفتيد از خواجه آن خانه نشاني بنماييد

يك دسته گل كو اگر آن باغ بديديديك گوهر جان كو اگر از بحر خداييد

با اين همه آن رنج شما گنج شما باد افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد

.

کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک چرا باید به دورت من بگردم

ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی برو با دل بیا تا من بگردم


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

قصه پردازان در مورد ديدار شمس و مولانا حكايتها گفته اند،از جمله گويند:

روزي مولانا با مريدان در كنار حوض مدرسه نشسته بود، كتابها در پيش و قيل و قال و بحث و جدل در ميان، درويشي بگذشت و گفت: مولانا اين كتابها چيست؟ گفت علم قال است. درويش به يك دم آن همه را در آب افكند و فرياد و فغان از مراد و مريدان برخاست كه: اين همه كتاب نفيس را در آب چون افكندي! درويش به دمي ديگر كتابها را از آب برگرفت و خشك در پيش روي ايشان نهاد. گفتند: اين چيست؟ اين علم حال است. مولانا نعره اي بزد و در دامن درويش آويخت و او شمس الدين ملك داد تبريزي بود.

و يا حكايت كنند كه:روزي جلال الدين با جمع مريدان، سوار بر اسب، از بازار قونيه مي گذشت، درويشي ندا كرد كه: مولانا، مرا سئوالي است، گفت: بازگوي تا به جواب آن همه بهره گيرند، گفت محمد برتر بود يا بايزيد بسطامي؟ مولانا گفت: اين چه جاي سئوال است؟ كه بايزيد از امت محمد بود و مقام سلطاني از تاج پيروي احمد داشت. درويش گفت: چون است كه محمد با حق گفت << ما عرفناك حق معرفتك>> (تو را چنانكه شايسته مقام توست نشناختم)؟ و بايزيد گفت: سبحاني ما اعظم شاني.

نيست اندر جبه ام الا خدا

چند جويي در زمين و در سما؟ "مثنوي"

مولانا فرو ماند و گفت: درويش، تو خود بگوي. گفت: اختلاف در ظرفيت است كه محمد را گنجايش بيكران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او مي ريختند همچنان خمار بود و جامي ديگر طلب مي كرد. اما بايزيد به جامي مست شد و نعره برآورد: شگفتا كه مرا چه مقام و منزلتي است! سبحاني ما اعظم شاني!

و باز در روايت ديگر آمده است: مولانا با جمعي از مريدان، سوار بر اسب، از مدرسه به خانه مي رفت. شمس بر وي در آمد و گفت: مولانا، منظور از علم چيست؟ گفت: روشني سنت و آداب شريعت. گفت: اينها همه از روي مظاهر است. مولانا گفت: وراي اين چيست؟ شمس گفت: علم آن است كه به معلومي رسي. و از ديوان سنايي اين بيت را برخواند:

علم كز تو، تو را بنستاند

جهل از آن علم به بود بسيار

مولانا به پاي آن بزرگ افتاد و از تدريس و افاده باز ماند.

اين قصه ها بهره ي عوام از باده ي خاصان است، و هر چند جامي گفته است:

پيش ارباب خرد شرح مكن مشكل عشق

سخن خاص مگو، محفل عام است اينجا

توصيه مولانا اين است كه:

اگر از عام بترسي كه سخن فاش كني

سخن خاص، نهان در سخن عام بگو

و شان قصه همين است كه صورت آن دام عاميان است و معناي آن دانه اولوالباب.و آن دانه اين است كه شمس نگاهي بر كتاب مولانا كرد، بزرگان علم و حكمت ديد، صدر بر صدر نشسته، متين و استوار و خاموش و با وقار، و آنجا از جوش و خروش و فرياد و غوغا نشان نديد، پس بناگاه همچون يوسف بر آن جمع در آمد:

و چون او را ديدند، شگفت و عظيم يافتند و از حيرت دستهاي خود بريدند و گفتند: حاش لله كه اين بشر نيست، فرشته اي جميل و با كرامت است! (سوره يوسف، آيه 31)

و به دست افشاني برخاستند و آواز برآمدند كه:

مي رسد يوسف مصري، همه اقرار دهيد

مي خرامد چو يكي تنگ شكر، بار دهيد "ديوان شمس"

به تعبير افسانه، شمس آتش عشق در آن كتاب افكند و آنرا چون شعله سراپا به رقص آورد، چنانكه نه تنها اعراب و نشانهاي حركت به جنبش آمدند، بلكه نشان جزم و سكون نيز به پايكوبي برخاست:

گر شمس تبريزي كند بر مصحف دل يك نظر

اعراب آن رقصان شده، هم جزم آن پا كوفته "ديوان شمس"

و به روايت افسانه ديگر، شمس آن كتابها را در آب افكند، و آن آب حيات بود كه همه دانش مولانا را زنده كرد و دفتر دل را كه بدون عشق هيچ معني نداشت به شراب محبت معني بخشيد، كه <<المعني هو الله>>.

اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي

اين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي "حافظ"

باري اين ديدار كيميا آثار بود كه مولانا را از مرگ به زندگي، از غم به شادي، از خار به گل، از عقل به عشق، از علم به معلوم، و از عرض به جوهر و از شب به روز و از خزان به بهار جاودان آورد:

مرده بدم زنده شدم؛ گريه بدم، خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم "ديوان شمس"

و محققاني كه گفتند سرّ ديدار مولانا و شمس بر ما پوشيده است و نمي دانيم شمس چه سحر و افسوني در گوش مولانا خواند كه آن مسندنشين سجاده ي تقوا را بازيچه كودكان كوي گردانيد، راست گفتند، كه:

محرم اين هوش جز بيهوش نيست

مر زبان را مشتري جز گوش نيست "مثنوي"

آخر قصه اين ديدار، كه در سراسر ديوان شمس و مثنوي و هزاران جمله فيه ما فيه به زبان فصيح بيان شده است، چگونه مجهول تواند بود؟

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد

كه: نهان شدم من اينجا، مكنيد آشكارم! "ديوان شمس"

شمس سحر بيان و جادوي سخن داشت، اما سحر و افسوني در گوش مولانا نخواند:

گفتم: جادوگري! سست بخنديد و گفت:

سحر اثر كي كند؟ ذكر خدا مي رود! "ديوان شمس"

بلكه شمس در دانشگاه معرفت استاد كرسي شهود و معلم درس نظر بود:

در آيد سنگ در گريه، در آيد چرخ در كديه

ز عرش آيد دو صد هديه، چو او درس نظر گويد "ديوان شمس"

و به يك نظر آرزوي مولانا را كه گفت:

گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد

كو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست

بر آورده ساخت و روزي در كنار پنجره سماع كه به گلستان دل باز مي شد جمال شاهد يكتاي عالم را بي نقاب به مولانا نشان داد و گفت:

گر صد هزار شخص تو را ره زند كه نيست

از ره مشو به عشوه، كه آن است آن يكي "ديوان شمس"

عشق سوزان مولانا به شمس، كه قصه عاشقان جهان را منسوخ كرد، محصول همين ديدار حق بود.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

*********

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند

چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

سئوالی دارم از دانشمند مجلس، باز پرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟

این داستان اندر حکایت مسلمانی ما مدعیان مسلمان است،او با ما عاشقی می کند و در جوابش ما به چشم بر هم زدنی برایتحصیل این دنیا او را فراموش می کنیم، او تمام عمر نگاهش به ماست و ما تمام عمر به دنبالخواسته های خودمان هستیم، او مشتاق برای نزدیک شدن مابه خودش و ما مشغول به اموری که حتیما را به خودمان هم نزدیک نمی کند.

یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشید

شاید که نگاهی کند آگاه نباشید

بارها گفته است زمانی که به احتیاج می افتید مانند شخصی که در کشتی سوراخ شده در دریا گیر افتاده استبه خواهش و التماس می افتید و با خدا عهد می بندید و ازاو کمک می خواهید، ولی زمانی که از حادثه جان سالم به در می برید پس از مدت کوتاهی همه آنچه در گذشته اتفاق افتاده را فراموش می کنید و دوباره به مسیر گذشته باز می گردید.

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت

ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم

کاش یادمان می ماند از کدام دیار هستیم:

من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب

مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

معلوم نیست چه وقت می خواهیم ایمان و یقین را چنان محکم گردانیم که با هر بادی از جای خودمان کنده نشویم، همیشه به فردایی که حتی نمی دانیم در آن هستیم یا نیستیم حواله می دهیم، و وای به روزی که فرصت از دست رفته باشد و دست ما به جایی بند نباشد.

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

وین اشارت زجهان گذران ما را بس


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

سوسکی با حالتی شکایت آمیز به سراغ خداوند آمد و به او گفت:چرا مرا بگونه ای آفریدی که کسی دوستم ندارد؟می دانی که چه قدر سخت است که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن . خدا هیچ نگفت.
سوسک ادامه داد: به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است، چشم ها را آزار می دهم، دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند. برای این که زشتم، زشتی جرم من است. خدا هیچ نگفت. دوبارهگفت: این دنیا فقط مال قشنگ هاست، زيباييهاست،مال گل ها و پروانه ها، مال قاصدک ها است. مال من نیست .
خدا گفت : چرا، مال تو هم هست. دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کاربزرگي نیست، اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است. دوست داشتن، کاری استكه از درونپاكيزه بر مي آيد، و همه کس رنجپاك كردن درون خودرا به خود نمي دهد. ببخش کسی که تو را دوست ندارد، زیرا که هنوز مومن نیست، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.
مومن دوست می دارد. همه را دوست می دارد. زیرا همه از منهستند و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبايي نمی بیند. زشتی در چشم هاست. در این دایره ، هر چه که هست زیباییست .
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود، شیطان مسئول فاصله هاست . هر چند كه اگر خوب بنگري شيطان نيز زيباست.
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

داستان خیام و شادی

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و. . خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!. بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد !

( عجبا از مردمانی که زندگان را رها کرده اند به فکر مرده ها هستند، مردمان فقیر نگاه به آسمان دارند تا از طریق بنده ای لطف خدا شامل حالشان بشود و خدا به انسان این لطف را کرده است تا به هم نوع خودش کمک کند، آن وقت طلا و پول هزینهضریحی می شود که شخصی که در آن آرمیده خود در طول حیات به قناعت و فقر زندگی کرده است تا پیغام نیک خدا را به آدمها برساند و هر چه داشته خرج فقرا کرده است و آن وقت پس از مرگ بجای آنکه معرفت شناخت و کارهای انجام داده اش را نصیب دیگران کنند برایش بارگاه و جبروت پادشاهی راه می اندازند و به خیال باطل خویش می خواهند احترام آسمانیش را رعایت کرده باشند (خدا کند نیت فقط همین باشد) در حالی که چند کیلومتر آن طرفتر فقیری در سرما حتی اشکی برای ریختن ندارد.)

داستان اسلام فروشی

شخصی که مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی .
گذشت و به مقصد رسیدیم .

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

( مااکثرا مشغول خودمان هستیم وخدا را به بهای اندکی نه به دیگران بلکه به نفس ضعیف خودمان می فروشیم، نفسی که هر روز چاقتر می شود و هر روز بیشتر به ما می خندد و از آن طرف چیزی را از دست می دهیم که بودنش همه چیز است و تمام درد و آلام ما را به زیبایی وخوشی تبدیل می کند، عجبا از مردمی که ادعای دانایی دارند ولی حتی تجارت به این روشنی هم بلد نیستند، چیز بی ارزشی به دست می آورند و تمام ارزش خودشان را به باد می دهند.)


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

توی این روزهای بارانی اخیر منتظر تاکسی موندن واقعا خیلی سخته مخصوصا وقتی راننده ها هم بی انصافی به خرج داده و از جابجایی مسافر به صورت عادی خودداری کنند. این اتفاق برای ما رخ داد و راننده خط بی توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد میزد: " دربـــــــــــــــــست ".

نگاه معنی دار و اعتراض های گاه و بی گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه 6000 تومن دربستگرفتیم که برای هر مسافر نفری1500 تومن میافتاد درحالی که کرایه خط فقط 550 تومن بود. به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و به اصطلاح همون جلسه که پیش تر شرح دادم شروع شد.
کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد
بحث کرد که بهتره ادامه بحثرو به صورت یه گفتگوی دو طرفه دنبال کنیم :
راننده تاکسی: برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی میخواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند !
مسافر: نوش جونش !
راننده: (نگاه متعجب) نوش جون کی ؟
مسافر: نوش جون کسی که 3000 میلیارد تومن خورده
راننده: (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده ؟
مسافر : نه ! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم . مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده ؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده ؟
راننده : نه آقا جان اونا از ما بهترون اند. من برای یک جفت لاستیک باید 3 روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو میخوره یه آبم روش !
مسافر : خب آقا جان راضی نیست نخر! لاستیک نخر .
راننده : (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟
مسافر : وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی .
راننده پرید وسط حرف طرف که : آقا راضی نبودی سوار نمیشدی !
مسافر:(با خونسردی) میبینی ؟ من الان دقیقا حال تو رو دارم وقتی داشتی لاستیک ماشین میخردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و 3
برابر کرایه رو داریم میدیم راضیهستیم ؟ ما هم مجبوریم سوار شیم ! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری ؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.
راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود .
مسافر که حالا کاملا دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد : ی یه . البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده ؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه
راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت : چی بگم والا !
من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتا طبق قرار اجباری با راننده باید 1500 تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس 2000 تومنی به راننده دادم. راننده گفت 50 تومنی دارید ؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه 50 تومنی به راننده دادم . راننده هم یک اسکناس 1000 تومنی و یک اسکناس 500 تومنی بهم برگردوند و گفت : به سلامت !
همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه آلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم . آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم .


درس ها و پیام های شهادت سردار قاسم سلیمانی

حاج قاسم سلیمانی این سرباز وفا دار ولایت و پرورش یافته مکتب امام خمینی(ره)، در زمان حیاتش در میدان عمل و اخلاص در مسیر گفتمان سازی آرمان مقدس انقلاب اسلامی گام بر می داشت، ظلم ستیزی، شتافتن به یاری مظلومان جهان، آرمان های مقدسی هستند که نه تنها با شهادت حاج قاسم خاموش نخواهد شد، بلکه خون به ناحق ریخته حاج قاسم حرارت آن را تقویت خواهد کرد.

درس ها و پیام های شهادت سردار قاسم سلیمانی

درس ها و پیام های شهادت سردار قاسم سلیمانی وجود سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در زمان حیاتش موجب برکات و آثار فراوانی برای جهان اسلام به شمار می آمد، آثار و برکاتی که تاریخ آن را در خود ضبط و ثبت خواهد کرد، برکاتی که گویای ریشه کن شدن هیمنه خون آشامان تاریخ و فرو ریختن جبهه تکفیر و التقاط و افراطی گری، در جهان بود. وجود حاج قاسم نه فقط برای مسلمانان بلکه برای اقلیت های مذهبی نیز عامل آرامش و امید بود، کما اینکه محبوبیت ایشان در بین اقلیت های مذهبی در اقصی نقاط جهان همچون لبنان، سوری، عراق، به خوبی گواه بر این مطلب است. هر چند جبهه استکبار و سردمداران افراطی گری با شهادت ایشان خطای استراتژیک و راهبردی را مرتکب شدند؛ چراکه با شهادت حاج قاسم سلیمانی نه تنها راه و فرهنگ این سردار رشید اسلام از بین نخواهد رفت، بلکه شهادت این شهید والا مقام عامل آثار و برکات ماندگاری برای مستضعفان عالم خواهد بود.

درس ها و پیام های شهادت سردار قاسم سلیمانی

حاج قاسم سلیمانی این سرباز وفا دار ولایت و پرورش یافته مکتب امام خمینی(ره)، در زمان حیاتش در میدان عمل و اخلاص در مسیر گفتمان سازی آرمان مقدس انقلاب اسلامی گام بر می داشت، ظلم ستیزی، شتافتن به یاری مظلومان جهان، آرمان های مقدسی هستند که نه تنها با شهادت حاج قاسم خاموش نخواهد شد، بلکه خون به ناحق ریخته حاج قاسم حرارت آن را تقویت خواهد کرد.

درس ها و پیام های شهادت سردار قاسم سلیمانی

درس ها و پیام های شهادت سردار قاسم سلیمانی وجود سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در زمان حیاتش موجب برکات و آثار فراوانی برای جهان اسلام به شمار می آمد، آثار و برکاتی که تاریخ آن را در خود ضبط و ثبت خواهد کرد، برکاتی که گویای ریشه کن شدن هیمنه خون آشامان تاریخ و فرو ریختن جبهه تکفیر و التقاط و افراطی گری، در جهان بود. وجود حاج قاسم نه فقط برای مسلمانان بلکه برای اقلیت های مذهبی نیز عامل آرامش و امید بود، کما اینکه محبوبیت ایشان در بین اقلیت های مذهبی در اقصی نقاط جهان همچون لبنان، سوری، عراق، به خوبی گواه بر این مطلب است. هر چند جبهه استکبار و سردمداران افراطی گری با شهادت ایشان خطای استراتژیک و راهبردی را مرتکب شدند؛ چراکه با شهادت حاج قاسم سلیمانی نه تنها راه و فرهنگ این سردار رشید اسلام از بین نخواهد رفت، بلکه شهادت این شهید والا مقام عامل آثار و برکات ماندگاری برای مستضعفان عالم خواهد بود.

درس ها و پیام های شهادت سردار قاسم سلیمانی

شهادت حاج قاسم سلیمانی در بردارنده پیام و درس های فراوانی برای داخل و خارج از ایران بود، درس ها و پیام های ماندگاری که اگر به درستی شنیده و دیده شود می تواند زمینه ساز آثار و برکات فراوانی برای جبهه انقلابی و مقاومت باشد.


درس بزرگ به سکولار و غرب گراهای داخلی

اولین و مهمترین درس و پیام حاج قاسم سلیمانی به سکولار و غرب گراهای داخلی است که چشم امید به یاری و دوستی و ارتباط با آمریکا دارند، و مذاکره و گفتگوی با آمریکای جنایت کار را تنها راه نجات خود می پندارند این است که این حمله مذبوحانه به خوبی گویای کینه و ظاهر و باطل آمریکایی است که برخی غرب گراهای داخلی خواهان ارتباط و دوستی با آن هستند، روح پاک و مظهر حاج قاسم هم اکنون این آیات را برای غرب گراهای داخلی متذکر می شود: <<وَ یَقُولُ الَّذینَ آمَنُوا أَ هؤُلاءِ الَّذینَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ جَهْدَ أَیْمانِهِمْ إِنَّهُمْ لَمَعَکُمْ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ فَأَصْبَحُوا خاسِرینَ؛[1] و کسانى که ایمان آوردهrlm;اند، مىrlm;گویند: آیا اینان بودند که به خداوند سوگندهاى سخت مىrlm;خوردند که جدّا با شما هستند؟ اعمالشان تباه شد و زیانکار گردیدند>>.یکی از علت هایی که موجب این گستاخی و دهن کجی آمریکا به حاکمیت عراق شد، تفرقه، اختلاف و تشنج های داخلی کشور عراق بود، اختلاف های داخلی که در سطح حاکمیت و همچنین پایگاه مردمی رسوخ کرده هیمنه و ابهت کشور عراق را در چشم جبهه استکباری سست کرد.

درس به غرب گراهای خارجی

شهادت حاج قاسم سلیمانی، درس بزرگی به کشورهای هم پیمان آمریکا داد، درسی که گویای خباثت، حماقت و تحقیر عزت ملّی کشورهاست. کشور سفاک و خون آشام آمریکا بدون توجه به حقوق و حاکمیت کشور عراق به راحتی به خود اجازه می دهد، بدون اجازه و رعایت حاکمیت کشورها حاکمیت آنها را نقض کنند، عراقی های با شرافت باید دوستی و هم پیمانی با شیطان بزرگ را قطع کنند، هر گونه دوستی، اعتماد و چشم امید به این چنین کشور سفاکی دهن کجی به آیات الهی خواهد بود که به مسلمانان فرموده است: <<إِنْ یَثْقَفُوکُمْ یَکُونُوا لَکُمْ أَعْداءً وَ یَبْسُطُوا إِلَیْکُمْ أَیْدِیَهُمْ وَ أَلْسِنَتَهُمْ بِالسُّوءِ وَ وَدُّوا لَوْ تَکْفُرُونَ؛[2] اگر بر شما دست یابند، دشمن شما باشند و بر شما به بدى دست و زبان بگشایند و آرزو دارند که کافر شوید>>. اینکه برخی کشورهای اسلامی همچون ترکیه، کویت، عراق. با دلیل واهی اجازه حضور آزادانه گرگ صفتان آمریکایی را داده اند باید از آن روز بترسند که این گرگ شیطان صفت هر لحظه می تواند منافع آنها را با چالش مواجه کند، به هین دلیل عقل حکم می کند که باید از این ارتباط و دوستی چشم پوشی کرد.

تفرقه و اختلاف مایه گستاخی جبهه استکباری

یکی از علت هایی که موجب این گستاخی و دهن کجی آمریکا به حاکمیت عراق شد، تفرقه، اختلاف و تشنج های داخلی کشور عراق بود، اختلاف های داخلی که در سطح حاکمیت و همچنین پایگاه مردمی رسوخ کرده هیمنه و ابهت کشور عراق را در چشم جبهه استکباری سست کرد، این در حالی بود که اگر حاکمیت و امّت عراق در یک انسجام درونی و وحدت ملّی قرار داشتند، هیچ گاه مزدوران آمریکایی به خود اجازه و جرأت حمله به مسئولان نظامی عراقی را نمی داد. این نکته مهم را که ایجاد تفرقه باعث از بین رفتن هیمنه امّت می شود را پیش تر خدای متعال در قرآن کریم به همگان تذکر داده است:<<وَ أَطیعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لا تَنازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ ریحُکُمْ وَ اصْبِرُوا إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرینَ؛[3]و از خدا و پیامبرش اطاعت کنید و با هم نزاع مکنید که سُست شوید و مهابت شما از بین برود، و صبر کنید که خدا با شکیبایان است>>.


درس ها و پیام های شهادت سردار قاسم سلیمانی


آثار و برکات خون سردار سلیمانی

شهادت سردار سلیمانی آثار و برکات منطقه ای و بین المللی را به دنبال داشت که در ادامه به برخی از این آثار اشاره خواهیم کرد.

1-فراگیری انزجار و نفرت عمومی از آمریکا

اگر تا قبل از ماجرای شهادت مظلومانه ی سردار سلیمانی کسی اندکی شک و شبهه در خباثت و روح ددمنشانه آمریکا داشت، با شهادت ناجوانمردانه سردار سلیمانی، آن اندک دوستی ساده اندیشانه نیز به نفرت و دشمنی تبدیل شده است. اگر تا قبل از این کسی تردید داشت که باید به این حاکمیت شیطان بنیان، نفرین کرد یا خیر حال ایمان پیدا کرده که باید برای نابودی این جریان با تبعیت از آموزه های قرآنی نابودی حاکمیت های طاغوتی همچون آمریکای جنایت کار را از خدا طلب کرد، کما اینکه باری تعالی نیز به جریان های طاغوتی نفرین کرده است: <<قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ النَّارِ ذاتِ الْوَقُودِ إِذْ هُمْ عَلَیْها قُعُودٌ وَ هُمْ عَلىrlm; ما یَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنینَ شُهُودٌ؛[4] مرگ بر شکنجهrlm;گران صاحب گودال (آتش)، آتشى عظیم و شعلهrlm;ور! هنگامى که در کنار آن نشسته بودند، و آنچه را با مؤمنان انجام مىrlm;دادند (با خونسردى و قساوت) تماشا مىrlm;کردند!>>


2-اتحادت جبهه مقاومت در داخل و خارج ایران

یکی از آثار و برکات الهی شهادت حاج قاسم سلیمانی متحد کردن جبهه مقاومت علیه دشمن مشترک خارجی و جبهه استکباری بود، خون به ناحق ریخته حاج قاسم شور و اتحاد داخل ایران را علیه جبهه استکباری تقویت کرد، انسجام دورنی ایرانیان به گونه ای شده است که حتی فشارهای اقتصادی نیز به فراموشی سپرده شده و همه ایرانیان خواستار مقاومت و جواب سخت علیه رژیم سفاک آمریکا هستند، این اتحاد و یکپارچگی مختص ایران اسلامی نیست، بلکه جبهه مقاومت در کشورهایی همچون عراق، لبنان، سوریه نیز همبستگی و یکپارچی خود را تقویت کرده اند، در واقع جبهه مقاومت به این رهنمود قرآنی نزدیک تر شده اند که برای پیروزی باید متحد شد.<<وَ أَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِی الْأَرْضِ جَمیعاً ما أَلَّفْتَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَیْنَهُمْ إِنَّهُ عَزیزٌ حَکیمٌ؛[5] و دل هاى آنها را با هم، الفت داد! اگر تمام آنچه را روى زمین است صرف مىrlm;کردى که میان دل هاى آنان الفت دهى، نمىrlm;توانستى! ولى خداوند در میان آنها الفت ایجاد کرد! او توانا و حکیم است!>>


3-تقویت گفتمان انقلاب اسلامی و نزدیک شدن به تمدن نوین اسلامی

حاج قاسم سلیمانی این سرباز وفا دار ولایت و پرورش یافته مکتب امام خمینی(ره)، در زمان حیاتش در میدان عمل و اخلاص در مسیر گفتمان سازی آرمان مقدس انقلاب اسلامی گام بر می داشت، ظلم ستیزی، شتافتن به یاری مظلومان جهان، آرمان های مقدسی هستند که نه تنها با شهادت حاج قاسم خاموش نخواهد شد، بلکه خون به ناحق ریخته حاج قاسم حرارت آن را تقویت خواهد کرد. موضوعی که با تقویت و فراگیر شدن آن امید شکل گیری تمدن نوین اسلامی و همچنین فرج امام عصر(عج) قوت خواهد یافت: <<أَیْنَ قَاصِمُ شَوْکَةِ الْمُعْتَدِینَ أَیْنَ هَادِمُ أَبْنِیَةِ الشِّرْکِ وَ النِّفَاق؛[6] ،کجاست درهم شکننده شوکت مان، کجاست ویرانrlm; کنندهrlm; بناهاى شرک و دورویى،>>

پی نوشت ها:

[1]. سوره مائده، آیه53.
[2]. سوره ممتحنه، آیه 2.
[3]. سوره انفال، آیه 46.
[4]. سوره بروج، آیات4-7.
[5]. سوره انفال، آیه63.
[6]. المزار الکبیر (لابن المشهدی)، ص579.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بهداشت ارتباطات يا رب از ابر هدايت برسان باراني کتابخانه عمومی ثامن الائمه (ع) اکنلو tiktak001 Miraculous ladybug آرایش صورت ، آرایش زیبای ، مدل ابرو ، تحقيق و آموزش boo-introduction محصولات سلامت محور وبلاگ نمایندگی ابن سینا