یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

سوسکی با حالتی شکایت آمیز به سراغ خداوند آمد و به او گفت:چرا مرا بگونه ای آفریدی که کسی دوستم ندارد؟می دانی که چه قدر سخت است که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن . خدا هیچ نگفت.
سوسک ادامه داد: به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است، چشم ها را آزار می دهم، دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند. برای این که زشتم، زشتی جرم من است. خدا هیچ نگفت. دوبارهگفت: این دنیا فقط مال قشنگ هاست، زيباييهاست،مال گل ها و پروانه ها، مال قاصدک ها است. مال من نیست .
خدا گفت : چرا، مال تو هم هست. دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کاربزرگي نیست، اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است. دوست داشتن، کاری استكه از درونپاكيزه بر مي آيد، و همه کس رنجپاك كردن درون خودرا به خود نمي دهد. ببخش کسی که تو را دوست ندارد، زیرا که هنوز مومن نیست، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.
مومن دوست می دارد. همه را دوست می دارد. زیرا همه از منهستند و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبايي نمی بیند. زشتی در چشم هاست. در این دایره ، هر چه که هست زیباییست .
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود، شیطان مسئول فاصله هاست . هر چند كه اگر خوب بنگري شيطان نيز زيباست.
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.