یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

اوضاع خیلی مناسبی بود، هر روز قیمت سکه و دلار بالا میرفت و من به دنبال اینکه هر چه زودتر نقدینگیم را تبدیل به دلار و سکه بهار آزادی بکنم تا در این وانفسای بازار، سود کلانی هم من ببرم. آخه تا کی بشینم تا این و اون از این سودها ببرند و پولدار بشوند و من فقط تماشاچی باشم، آخه تا کی باید با یک حقوق کارمندی و یک زندگی بخور و نمیرروزگار را سپریکنم.

هر چه که داشتم و نداشتم را به پول نقد تبدیل کردم، از خونه و وسیله زیر پا گرفته تا فرشی که شبها بر آن میخوابیدیم. پیش خودم گفتم مرگ یکبار شیون هم یکبار، یا پولدار میشم و یا با مخ زمین می خورم و حالا حالاها نمیتونم بلند بشوم. به بازار رفتم و مقدار زیادی سکه طلا و دلار خریدم، شب هم رفتم جلوی بانک کارگشایی و توی صفی که مردم تشکیل داده بودند خوابیدم تا بتونم واسه فردا از بانک سکه بگیرم و از این طریق هم سودی ببرم. خلاصه وقتی تمام پول را تبدیل به طلا کردم منتظر نشستم و به قیمت طلا در بازار توجه کردم، خوشحال و سرحال از اینکه هر روز قیمت این طلا بالاتر می رفت و منم سرمست از این پیروزی که با دانش و درایت و شجاعت خودم بدست آورده بودم روزم را شب می کردم.

تا اینکه یک روز که در محل کارم بودم سر و کله پسرعموم پیدا شد که از روی دلتنگی به من پناه آورده بود. از درمان عمو گفت که مدتها از زمان مریضیش می گذشت و دکترهای ایران گفته بودند باید برای معالجه به اروپا اعزام بشه، از این گفت که وقتی خواستیم بریم دلار دولتی بگیریم خیلی کم بهمون دادند و وقتی رفتیم بصورت آزاد تهیه کنیم دیدیم آنقدر در این چند وقت در بازارش دلال بازی کردند که با این پولی که ما داریم خیلی کمتر از اون چیزی که لازم داریم می تونیم دلار تهیه کنیم، از این گفت که خدا پدر هر چی دلال را بسوزونه که همه چیز را آماده می خواهند و بیشتر شبیه موج سوار هستند تا کسانی که بخواهند رزق و روزی به کسی برسونند و یا از کار و تجارت به چیزی برسند و چند نفر دیگر را هم نون برسونند. و در آخر گفت: اخه خودخواهی تا کی؟ همش به فکر خودمون بودن تا کی؟ حرص زدن تا کی؟ به هر قیمتی کسب ثروت کردن تا به کی؟ و همانطور که اشک می ریخت سرش را روی شونه های من گذاشت و خواست برایش دعا کنم.

غمگین از اتفاق امروز سوار اتوبوس شدم که دیدم کنارم پسر جوانی نشست، از حالتش معلوم بود در عوالم خودش غرقه، پس از مدتی ناگهان صداش در آمد که عجب روزگاری شده، و شروع به تعریف کردن کرد که: چند ماه پیش خونه ای خریدم که چون پولم به اندازه کافی نبود مجبور شدم از یکی از دوستانم پول قرض بگیرم، اما چون پول نقد نداشت قرار شد به من طلا بدهد و من هم بعد از 4 ماه به همان مقدار دوباره به او همان اندازه طلا برگردانم، من که از قیمت صعودی طلا با یک مقدار معین در سال خبر داشتم گفتم اشکال نداره، و طلاها را از او گرفتم به این امید که حالا در مدت 4 ماه مقدار کمی رشد خواهد کرد اما در ازای آن می توانم خانه دار بشوم. اما حالا زمان پرداخت قرض است و قیمت طلا به فلک رسیده، از طرفی چون مردم میخواهند همه در بازار سکه و ارز سرمایه گذاری کنند خونه قیمتش کم شده است، امروز مجبور شدم خونه را با قیمت کمتر دوباره بفروشم و قرضم را که تقریبا دوبرابر شده است را بپردازم، حالا باید دنبال خونه ای باشم که مطمئن نیستم حتی پول رهن آنرا دارم یا نه.

وقتی از اتوبوس پیاده شدم پیش خودم گفتم امروز عجب روز گندی شده، این همه آدم هستند که توی این بازار سرمایه گذاری کردند و ککشون همنمیگزه اونوقت یکبار من همچین کاری کردم از زمین و زمان برای من داره اتفاقاتی میفته که مربوط به سرمایه گذاری من میشه. پیش خودم گفتم میخواست حواسش را جمع کنه تا اینجوری پول قرض نگیره، چرا من باید چوب نادانی یکی دیگه را بخورم.

رفتم از سوپرمارکت محلمون جنس بگیرم، دیدم یک مرد میانسالی داره با صاحب مغازه صحبت میکنه که زنم را سال پیش بخاطر مشکلاتی که داشت طلاق دادم و قرار شد هر ماه بک سکه از مهرش را بپردازم، بعدشم به سال نکشید زنم با همون مردی که رو هم ریخته بود زندگیشون را شروع کردند و بچه ها را جلوی درب منزل به من تحویل داد و گفت: همسرم قبول نمیکنه که بچه ها با من زندگی کنند پس خودت از آنها نگهداری کن و با من کاری نداشته باش، منم که یک کارگر ساده هستم که درآمد آنچنانی ندارم، حالا چون سکه گرون شده و من دیگه از پس اجاره خونه و سکه ی همسر سابقم بر نمیام همسر سابقم حکم جلب مرا گرفته تا منو زندان بندازه، موندم این بچه های صغیر را چکار کنم.

بدون اینکه خریدی کنم از مغازه بیرون اومدم و دوباره این روز گند را لعنت کردم، اما باز چیزی درون من گفت: می خواست در انتخاب همسر دقت کنه ، چرا من باید چوب نادانی یکی دیگه را بخورم.

به خونه رسیدم که هنوز عرقم خشک نشده بود همسرم گفت عروسیپسر عمویشبه هم خورده چونکه سرویس طلایی که قول داده بود برای همسرش در روز عروسی بخره را نتونسته پولش را جور کنه و دختر هم گفته کسی که از شروع زندگیش نتونه به حرفش عمل کنه به درد زندگی نمی خوره، این یکی را پیش خودم گفتم: در هر کدوم خودم مقصر را بدونم توی این یکی نمیدونم چون برای این آدم خیر بود، کسی که بخاطر اینجور چیزها حاضر باشه ترکت کنه بهتره همین الان ترکت کنه،

(۱)

اما خیلی از جوونای دیگه که همسرشون چشمداشتی به این قضیه نداره اما پسر به زور حتی حلقه طلا میخره و کلی خجالت می کشه چی؟ اون جوونی که از این قیمت طلا می ترسه و حتی دیگه به ازدواج فکر هم نمی کنه چی؟ اون دختری که حالا پسری نیست به خواستگاریش بیاد اگه بخاطر امیال طبیعیش به گناه بیفته چی؟ اون پسری که حالا نمیتونه از راه شرعی مشکلش را حل کنه میره در کمین زن و بچه های امثال من میشینه تا اغفالشون کنه چی؟ و خیلی سئوالهای دیگه که مثل قطار پشت سر هم ردیف شده بود تا منو عذاب بده، خیلی دوست داشتم باز هم بگم: چرا من باید چوب نادانی یکی دیگه را بخورم؟ اما دیگه نمی تونستم، من هم یکی از همین مردم هستم، منم خود همین مردم هستم، از کودکی خانواده ، مذهب و فرهنگم به من یاد داده که بنی آدم اعضای یکدیگرند. چرا باید من به گونه ای ثروت بدست بیاورم که مجبور بشم بخاطرشپایم را بر سر همنوع خودم بگذارم. پس کی باید از شعار خارج بشیم و پیش خودمون سربلند بشویم؟ از کجا باید اینکار را شروع کنیم؟ یاد این جمله افتادم که از ماست که بر ماست. پیش خودم گفتم باید از خودم شروع کنم بدون اینکه انتظار این را داشته باشم باید کسی قبل از من اینکار را انجام بدهد تا من نیز شهامت آنرا بدست بیارم. بگذار برای یکبار هم شده است من سرآغاز یک خوبی باشم.

پس برای فردا تصمیم گرفتم . (جای نقطه ها را هر کسی بر اساس آنچه هست پر کند.)

*********

می توانیدبه جای انتهای داستان، از آنجایی که عدد(۱) گذاشته شده است این قسمت را تا انتها انتخاب کنید.

بعد از یکماه که قیمت طلا حسابی بالا رفت، هر آنچه خریده بودم را فروختم و برای خودم سود فراوانی به جیب زدم. خوشحال از مزه این پول، از شغل کارمندی استعفا دادم و مشغول دلالی در همه امور شدم، هر جا که احساس می کردم سودی هست وارد میشدم، میخریدم و بعد از مدتی که قیمتش بالا می رفت می فروختم، کلی وضع زندگیم عوض شده بود، همسرم خیلی بیشتر به خودش می رسید و لباسهای گران قیمت می پوشید، و انگار همه دنیابه من لبخند می زد.

تا اینکه یک روز که زودتر از موعد مقرر به خانه بر گشته بودم، همین که وارد خانه شدم صدایی از داخل اتاق خواب شنیدم، اول فکر کردم همسرم خونه نیست و رفته سراغ گاوصندوقم، آخه از اون موقع که پولدار شده بودم همیشه نگران پولهایم بودم که نکنه بر باد بره، برای همین به سرعت به سمت اتاق خواب رفتم، همین که در اتاق را باز کردم دیدم همسرم در آغوش پسر جوانی مشغول معاشقه است و انقدر غرق در اینکار هستند که اصلا متوجه حضور من نشدند، انقدر خشمگین شدم که به سرعت به آشپزخانه رفتم و چاقویی آوردم در همون تختخواب و در همون حالت چندین ضربه به هر دو زدم و وقتی خون همه اتاق را فراگرفت تازه متوجه شدم چه کاری انجام دادم.

در دادگاه مادر پسر تعریف می کرد: زمانی قرار بود پسرم با دختر مورد علاقش ازدواج کنه، اما چون پول به اندازه کافی برای خرید سرویس طلایی که به همسرش قول داده بود نداشت، همسرش از او جدا شد و . و حالا با دختر عمویش.