یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی که برف بسیار باریده بود، ذوالنون مصری عارف مشهور به صحرا رفت، چشمش به کافری که می شناخت افتاد که آن مرد دامن خود را پر از ارزن کرده بود، برفها را کنار می زد و ارزنها را بر زمین می ریخت.

ذوالنون از او پرسید که این دانه ها و ارزنها را برای چه به زمین می پاشی؟

آن مرد جواب داد که به سبب باریدن برف، پرندگان بیچاره دانه نمی یابند. این دانه ها می پاشم که پرندگان بخورند و از بی قوتی تلف نشوند.

مرغکان را چینه پاشم این قدرتا خدا رحمت کند بر من مگر

ذوالنون مصری گفت: در حالی که تو از دین خدا و معرفت او بی بهره ای، خداوند این کار خیر را از تو نخواهد پذیرفت.

کافر نا مسلمان گفت: اگر خدا نپذیرد، دست کم این کار مرا میبیند.

این ماجرا گذشت، سال دیگر ذوالنون به سفر حج رفته بود. در خانه کعبه چشمش به آن کافر افتاد که عشاق آسا گرد خانه خدا به طواف مشغول بود.

آن مرد به ذوالنون گفت: تو می گفتی خدا، کار نیک مرا نمی پذیرد اما می بینی که دید و پسندید و پذیرفت.

هم مرا در آشنایی راه دادهم مرا جان و دلی آگاه داد

هم مرا در خانه خود پیش خواندهم مرا حیران راه خویش خواند

می بینی که در بیت الله، همخانه خدا شده ام و از بیگانگی با او رها شدم.

ذوالنون حالش دگرگون شد و به خداوند عرضه کرد: خداوندا، ایمان را ارزان می فروشی.

دوستی خود به دشمن می دهیاین چنین ارزان به ارزن می دهی

با یک مشت ارزن، بیگانگی او را مبدل به دوستی و صحبت خود کردی.

هاتفی در سر او داد آواز دادکانکه او را خواند حق یا باز داد

گر بخواندش نه به علت خواندشور براندش نه به علت راندش

کار خلق است آنکه ملت ملت استهر چه زان درگه رود بی علت است