یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزگاری دراز پیش از این، پادشاهی در سرزمینی دوردست، عاشق تماشای پروازپرندگان به بلندای آسمان، هدیه ای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو می شناخت. دو قوش از نژاد زیبای عربی، دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان. آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می دیدند. سوار بر باد، به هر سوی پر می کشیدند.

پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آوَرَد.
ماهها گذشت و روزی قوش پرور ارشد نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می کند. امّا اسفا که قوش دیگر میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی سازد پادشاه را این امر عجب آمد و متحیّر ماند که چه باید کرد. دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید. امّا کسی توفیق را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت. پس شاه، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد، امّا روز بعد از پنجرۀ کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید. بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاج بردارد و اوج آسمان را بر شاخۀ درختی ترجیح دهد. امّا، سودی نبخشید پس با خود گفت، "شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند." فریاد برآورد و درباری را گفت، "برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می تواند انجام دهد." درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید. بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ های قصر اوج گرفته است. فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به سرّ این کار پی ببرد.
زارع را نزد شاه آوردند. پس پرسید راز این معجزه در چیست. چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان برپرد. زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت، "پادشاها، سرّی در میان نیست و رازی نه تا برملا سازم؛ معجزی نیز در کار نیست. امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد. شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه وآشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان برپرید."

و این داستان زندگی ما آدمیان است. ما را آفریده اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم. زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز. امّا مقام انسانی خویش را در نیافته ایم که چنین به زمین دل خوش داشته ایم و بر آن نشسته ایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده ایم. به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده ایم و از ناشناخته ها در هراسیم. امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی های ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها. به آشناها خو کرده ایم و از ناآشناها دل بریده. راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم. زندگی یک نواخت شده و از هیجان تهی گشته است. از سختی ها می ترسیم و از رنجها در فراریم. باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم. پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم.