یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

قصه پردازان در مورد ديدار شمس و مولانا حكايتها گفته اند،از جمله گويند:

روزي مولانا با مريدان در كنار حوض مدرسه نشسته بود، كتابها در پيش و قيل و قال و بحث و جدل در ميان، درويشي بگذشت و گفت: مولانا اين كتابها چيست؟ گفت علم قال است. درويش به يك دم آن همه را در آب افكند و فرياد و فغان از مراد و مريدان برخاست كه: اين همه كتاب نفيس را در آب چون افكندي! درويش به دمي ديگر كتابها را از آب برگرفت و خشك در پيش روي ايشان نهاد. گفتند: اين چيست؟ اين علم حال است. مولانا نعره اي بزد و در دامن درويش آويخت و او شمس الدين ملك داد تبريزي بود.

و يا حكايت كنند كه:روزي جلال الدين با جمع مريدان، سوار بر اسب، از بازار قونيه مي گذشت، درويشي ندا كرد كه: مولانا، مرا سئوالي است، گفت: بازگوي تا به جواب آن همه بهره گيرند، گفت محمد برتر بود يا بايزيد بسطامي؟ مولانا گفت: اين چه جاي سئوال است؟ كه بايزيد از امت محمد بود و مقام سلطاني از تاج پيروي احمد داشت. درويش گفت: چون است كه محمد با حق گفت << ما عرفناك حق معرفتك>> (تو را چنانكه شايسته مقام توست نشناختم)؟ و بايزيد گفت: سبحاني ما اعظم شاني.

نيست اندر جبه ام الا خدا

چند جويي در زمين و در سما؟ "مثنوي"

مولانا فرو ماند و گفت: درويش، تو خود بگوي. گفت: اختلاف در ظرفيت است كه محمد را گنجايش بيكران بود، هر چه از شراب معرفت در جام او مي ريختند همچنان خمار بود و جامي ديگر طلب مي كرد. اما بايزيد به جامي مست شد و نعره برآورد: شگفتا كه مرا چه مقام و منزلتي است! سبحاني ما اعظم شاني!

و باز در روايت ديگر آمده است: مولانا با جمعي از مريدان، سوار بر اسب، از مدرسه به خانه مي رفت. شمس بر وي در آمد و گفت: مولانا، منظور از علم چيست؟ گفت: روشني سنت و آداب شريعت. گفت: اينها همه از روي مظاهر است. مولانا گفت: وراي اين چيست؟ شمس گفت: علم آن است كه به معلومي رسي. و از ديوان سنايي اين بيت را برخواند:

علم كز تو، تو را بنستاند

جهل از آن علم به بود بسيار

مولانا به پاي آن بزرگ افتاد و از تدريس و افاده باز ماند.

اين قصه ها بهره ي عوام از باده ي خاصان است، و هر چند جامي گفته است:

پيش ارباب خرد شرح مكن مشكل عشق

سخن خاص مگو، محفل عام است اينجا

توصيه مولانا اين است كه:

اگر از عام بترسي كه سخن فاش كني

سخن خاص، نهان در سخن عام بگو

و شان قصه همين است كه صورت آن دام عاميان است و معناي آن دانه اولوالباب.و آن دانه اين است كه شمس نگاهي بر كتاب مولانا كرد، بزرگان علم و حكمت ديد، صدر بر صدر نشسته، متين و استوار و خاموش و با وقار، و آنجا از جوش و خروش و فرياد و غوغا نشان نديد، پس بناگاه همچون يوسف بر آن جمع در آمد:

و چون او را ديدند، شگفت و عظيم يافتند و از حيرت دستهاي خود بريدند و گفتند: حاش لله كه اين بشر نيست، فرشته اي جميل و با كرامت است! (سوره يوسف، آيه 31)

و به دست افشاني برخاستند و آواز برآمدند كه:

مي رسد يوسف مصري، همه اقرار دهيد

مي خرامد چو يكي تنگ شكر، بار دهيد "ديوان شمس"

به تعبير افسانه، شمس آتش عشق در آن كتاب افكند و آنرا چون شعله سراپا به رقص آورد، چنانكه نه تنها اعراب و نشانهاي حركت به جنبش آمدند، بلكه نشان جزم و سكون نيز به پايكوبي برخاست:

گر شمس تبريزي كند بر مصحف دل يك نظر

اعراب آن رقصان شده، هم جزم آن پا كوفته "ديوان شمس"

و به روايت افسانه ديگر، شمس آن كتابها را در آب افكند، و آن آب حيات بود كه همه دانش مولانا را زنده كرد و دفتر دل را كه بدون عشق هيچ معني نداشت به شراب محبت معني بخشيد، كه <<المعني هو الله>>.

اين خرقه كه من دارم در رهن شراب اولي

اين دفتر بي معني غرق مي ناب اولي "حافظ"

باري اين ديدار كيميا آثار بود كه مولانا را از مرگ به زندگي، از غم به شادي، از خار به گل، از عقل به عشق، از علم به معلوم، و از عرض به جوهر و از شب به روز و از خزان به بهار جاودان آورد:

مرده بدم زنده شدم؛ گريه بدم، خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم "ديوان شمس"

و محققاني كه گفتند سرّ ديدار مولانا و شمس بر ما پوشيده است و نمي دانيم شمس چه سحر و افسوني در گوش مولانا خواند كه آن مسندنشين سجاده ي تقوا را بازيچه كودكان كوي گردانيد، راست گفتند، كه:

محرم اين هوش جز بيهوش نيست

مر زبان را مشتري جز گوش نيست "مثنوي"

آخر قصه اين ديدار، كه در سراسر ديوان شمس و مثنوي و هزاران جمله فيه ما فيه به زبان فصيح بيان شده است، چگونه مجهول تواند بود؟

به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد

كه: نهان شدم من اينجا، مكنيد آشكارم! "ديوان شمس"

شمس سحر بيان و جادوي سخن داشت، اما سحر و افسوني در گوش مولانا نخواند:

گفتم: جادوگري! سست بخنديد و گفت:

سحر اثر كي كند؟ ذكر خدا مي رود! "ديوان شمس"

بلكه شمس در دانشگاه معرفت استاد كرسي شهود و معلم درس نظر بود:

در آيد سنگ در گريه، در آيد چرخ در كديه

ز عرش آيد دو صد هديه، چو او درس نظر گويد "ديوان شمس"

و به يك نظر آرزوي مولانا را كه گفت:

گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد

كو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست

بر آورده ساخت و روزي در كنار پنجره سماع كه به گلستان دل باز مي شد جمال شاهد يكتاي عالم را بي نقاب به مولانا نشان داد و گفت:

گر صد هزار شخص تو را ره زند كه نيست

از ره مشو به عشوه، كه آن است آن يكي "ديوان شمس"

عشق سوزان مولانا به شمس، كه قصه عاشقان جهان را منسوخ كرد، محصول همين ديدار حق بود.