یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

داستان خیام و شادی

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و. . خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!. بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد !

( عجبا از مردمانی که زندگان را رها کرده اند به فکر مرده ها هستند، مردمان فقیر نگاه به آسمان دارند تا از طریق بنده ای لطف خدا شامل حالشان بشود و خدا به انسان این لطف را کرده است تا به هم نوع خودش کمک کند، آن وقت طلا و پول هزینهضریحی می شود که شخصی که در آن آرمیده خود در طول حیات به قناعت و فقر زندگی کرده است تا پیغام نیک خدا را به آدمها برساند و هر چه داشته خرج فقرا کرده است و آن وقت پس از مرگ بجای آنکه معرفت شناخت و کارهای انجام داده اش را نصیب دیگران کنند برایش بارگاه و جبروت پادشاهی راه می اندازند و به خیال باطل خویش می خواهند احترام آسمانیش را رعایت کرده باشند (خدا کند نیت فقط همین باشد) در حالی که چند کیلومتر آن طرفتر فقیری در سرما حتی اشکی برای ریختن ندارد.)

داستان اسلام فروشی

شخصی که مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی .
گذشت و به مقصد رسیدیم .

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .

با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .

من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

( مااکثرا مشغول خودمان هستیم وخدا را به بهای اندکی نه به دیگران بلکه به نفس ضعیف خودمان می فروشیم، نفسی که هر روز چاقتر می شود و هر روز بیشتر به ما می خندد و از آن طرف چیزی را از دست می دهیم که بودنش همه چیز است و تمام درد و آلام ما را به زیبایی وخوشی تبدیل می کند، عجبا از مردمی که ادعای دانایی دارند ولی حتی تجارت به این روشنی هم بلد نیستند، چیز بی ارزشی به دست می آورند و تمام ارزش خودشان را به باد می دهند.)